دیدگاه و یاداشتهای شما مقالات شما

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف-2

 

فرزین خوشچین

دربارۀ سخنرانی س.م.کیروف

2

در اینجا نگاهی می اندازیم به سخنرانی  کیروف دربارۀ لنین، که آقای ا.م.شیری آنرا از روسی به فارسی ترجمه کرده است.

پیش از هرچیز می بایست بدانیم، که ترجمۀ آقای شیری، در بسیاری از جاها، نه دقیق و درست، بلکه ترجمه ای تقریبی و حدودی است، که دارای غلطهای بسیاری بوده و قابل استناد نمی باشد، زیرا واژه ها و جمله هایی دارد، که یا نادرست ترجمه شده اند، و یا کیروف آنها را در سخنرانی خودش بر زبان نیاورده بود. با اینهمه، منظور ما نه غلطهای ترجمه، گزینش واژه ها، سبک قدیمی دوران قاجار، ناآشنایی با دستور زبان فارسی و روسی و …، که برخی از آنها را یادآور می شویم، بلکه پرداختن به غلطها و دروغهای  کیروف می باشد- غلطها و دروغهایی، که از بس تکرار شده اند، در باور بسیاری از رفقای چپ در سرتاسر جهان، درست و راست پنداشته می شوند.

واژه ها و فرازهای درون کروشه [ ] از نگارنده می باشند.

لنین و طبقۀ کارگر

سرگئی میرونویچ کیروف

سخنرانی در باشگاه آزاد سازمان حزبی باکو

 آوریل سال ۱۹۲۴

مترجم: ا. م. شیری

برگرفته شده از سایت «مجلۀ هفته»

کیروف سخن خود را اینگونه آغاز کرده بود:

 

رفقا! شما می دانید صحبت از زندگی لنین جاودانه [فراموش نشدنی] – در واقع بمعنی صحبت از حیات و نهضت پرولتاریای روسیه است. [همانا، سخن گفتن از زندگی و جنبش پرولتاریای روسیه می باشد].  تمام زندگی ولادیمیر ایلیچ با سرنوشت جنبش کارگری روسیه پیوند خورده [تنیده شده] است

 

کیروف در این سخنرانی خودش دروغ بزرگی را مطرح می کند، که خواهر لنین پس از مرگ او آنرا پخش کرده بود:

«ماریا ایلیچینا خاطره جالبی از آن زمانی دارد که برادر بزرگ لنین تیرباران گردید». [به دار آویخته شد].

 

 مترجم (ابراهیم شیری) واژۀ «کازن» روسی را، که معنی اعدام از راه دار زدن است، «تیرباران» ترجمه کرده است- البته «کازن» را با زدن گردن و یا چهار شقه کردن هم انجام می دادند (پنج تن از رهبران قیام دکابریستها را چهار شقه کردند)، که در اینصورت چگونگی «کازن» را هم دستور می دادند، وگرنه، «کازن» یعنی به دار آویختن. در تاریخ جنبش نارودنیسم صحنۀ دار زدن الکساندر و دوستانش دقیقا شرح داده شده است

 ماریا در سال 1878 به دنیا آمده بود، و بنا بر این، هنگام اعدام برادرش، الکساندر، در سال 1887 او دختربچه ای، تقریبا 9 ساله بود، و بسختی می توان باور کرد، که او توانسته باشد چیزی به این معنی و مفهوم را درک نموده و به یاد بسپارد!

در ادامه می خوانیم: «و این حادثه [خبر دهشتناک]، لنین را تکان داد. اما نه به آن دلیل که برادر بزرگش بود. او اشتباه فعالتهای حزب «حاکمیت خلق» را، حزبی که برادر معدوم او به آن تعلق داشت، مورد تجزیه و تحلیل قرار داد [او اشتباهات حزب «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) را دیده بود، نه اینکه «مورد تجزیه و تحلیل قرار داده بود». چنین چیزی در متن روسی نیامده است و آقای شیری برای خودش جمله پردازی کرده است، بدون آنکه فکر کند، چگونه جوانی 17 ساله می تواند ایدئولوژی حزب «نارودنایا وُلیا» را مورد «تجزیه و تحلیل» قرار بدهد! همچنین، این ایراد نیز بر کیروف وارد است، که پنداشته است لنین در 17 سالگی  می توانست اشتباهات «نارودنیکها» را ببیند، یعنی تشخیص بدهد!] در هر حال،[اما] این اعدام نمی توانست در شکلگیری جهان بینی لنین اثرگذار نباشد. در حین اطلاع از این حادثه [ این خبر را دریافته] گفت: «نه، ما در این راه گام برنخواهیم داشت. به چنین راهی نباید رفت».[نه، ما از این راه نخواهیم رفت. از چنین راهی نباید رفت].

 آیا لنین 17 ساله از همۀ فعالان برجستۀ «نارودنیک» بهتر می توانست اوضاع جامعۀ روسیۀ آن دوران را «تجزیه و تحلیل» کند؟ فکر نمی کنم نیازی باشد لژیونی از اقتصاددانان، ادیبان، نویسندگان، فیلسوفان و فعالان برجستۀ جنبش «نارودنیکی» روسیه را از گرتسن تا چرنیشفسکی، فلروفسکی، زیبر، لوپاتین، دانیلسون، آپتکمان، استپنیاک-کرافچینسکی، پتر لاورُویچ لاوروف و …. را نام ببریم، تا بتوانیم به میزان خرد و آگاهی جوان 17 ساله ای در مقایسۀ با ایشان پی ببریم.

اما، کیروف سخن خود را اینگونه ادامه می دهد: «در آن هنگام او توجه خود را بر روی روشهای دیگر مبارزه انقلابی متمرکز نمود. لنین در ۲۵ سالگی مارکس را بقدری می شناخت که ما تا کنون هم نمی شناسیم».

اما لنین در آنزمان 25 ساله نبود: لنین در سال 1870 به دنیا آمد، و الکساندر در سال 1887 در زمانی، که لنین 16 ساله بود، به دار آویخته شد.

البته این توضیح را باید بیافزایم، که کیروف جملۀ دوم را بیدرنگ و بدون توضیح، پس از جملۀ نخست بزبان آورده است، و اینگونه برداشت می شود، که در 1887 لنین 25 ساله بود. اما پیش از آنکه ببینیم در سال 1895، که لنین 25 ساله بود، چه چیز مهمی روی داده بود، می بایست تاکید کنیم، که منظور کیروف از «آن هنگام»، زمان اعدام الکساندر می باشد.

می دانیم روش عمدۀ حزب «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق)، که الکساند جذب آن گردید، تاکتیک ترور بود.  کیروف با این جمله- «در آن هنگام او توجه خود را بر روی روشهای دیگر مبارزه انقلابی متمرکز نمود»- می خواهد بگوید، که لنین در 16-17 سالگی (در آغاز سال 1887) به فکر «روشهای دیگر مبارزۀ انقلابی» بود! چه روشهایی؟ برپایی سندیکاهای کارگری؟ تبلیغ و ترویج ماتریالیسم تاریخی؟ برپایی حزب طبقۀ کارگر؟ اینگونه «بزرگنمایی» تنها به درد آدمهای ساده لوح می خورد. چه نیازی به این دروغهای خنده دار هست؟ این واقعا توهین به شعور شنوندگان و خوانندگان است. اگر لنین 16 ساله توانسته بود علیه خط ترور «نارودنیسم» سخن بگوید، پس چرا در جریان انقلاب 1905 با کمک اس-ارها به ساختن بمب و ترور استولیپین سرگرم بود؟ چرا بلشویکها به قطار پست حمله می کردند؟ چرا با دستور و موافقت لنین به کشتن موروزوف و بالا کشیدن بیمۀ عمرش دست زده بودند؟ می دانیم، که روش بمبگذاری و ترور- روش سازمان «نارودنایا وُلیا» بود. اما روش مارکس-انگلس چنین نبود. اما حتی نارودنیکها نیز برای تهیۀ هزینه های زندگی مخفی، دست به بانکزنی و جنایت و … نمی زدند. در سرتاسر ادبیات «نارودنیکها» از جنایت برای پول چیزی نمی یابیم. چرا بُلشویکها اشمیدت کارخانه دار طرفدار خودشان را کشتند تا ارثیه اش را بالا بکشند؟ در این باره سوسیال-دمکراتهای اروپا بسیار می نوشتند و می گفتند. کار به دادگاهی با نظارت حزب سوسیال-دمکرات آلمان و دیگران کشید. البته به گفتۀ پلخانوف:«لنین از همان آغاز بیشتر بلانکیست بود، تا مارکسیست. او باند تبهکاران بلانکیستی خودش را زیر پرچم سختگیرانه ترین مارکسیسم اورتودوکس به پیش می برد»(پلخانوف، یادداشتهای روزنامه نگار، «سورمننایا ژیزن»، مسکو، دسامبر 1906). لنین جزوه ای نوشته بود، به نام «زیر پرچمی دروغین»، اما در واقع، این خود لنین و دوستان راهزنش بودند، که در زیر پرچمی دروغین گردآمده و جارهایی دروغین سرمی دادند. تازه این آغاز باندیتیسم لنین و مزدوری برای ژاپن بود. در سالهای جنگ اول جهانی، هرچه به اکتبر 1917 نزدیکتر می شویم، آنارشیسم تبهکارانۀ لنین و همدستانش را در جاسوسی و مزدوری برای امپریالیسم آلمان و اتریش بیشتر می بینیم. «ما به این راه نخواهیم رفت» به چه معناست؟ آیا لنینی، که چنین جمله ای را بر زبان آورده بود، می توانست خودش بسیار بدتر از برادرش رفتار کند؟ دیدگاه الکساندر را می بایست نقد نمود، اما الکساندر بسیار صادق، دوستداشتنی و فداکار بود.

برای اینکه بهتر بتوانیم به روند رشد اندیشۀ سیاسی لنین پی ببریم، می بایست با روند مطالعۀ او آشنا شویم: در سال 1887 لنین 17 ساله آغاز به خواندن «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی نمود، تا دریابد، که چرا الکساندر به راه انقلابی کشیده شد. او این مطالعه را در تبعیدگاه، در کوکوشکینا (خانۀ ییلاقی املاک مادری خودش) هم ادامه داده بود. در اینجا می بایست توجه داشته باشیم، که «تبعیدگاه» لنین، که نادژدا کرووپسکایا هم به او پیوست، چندان هم «تبعیدگاه» نبود، بلکه «مرخصی و اقامت اجباری» در طبیعت و دوران «آسایش و مطالعه» بود، که آزادانه همه چیز را می توانست با پست دریافت کند. در اینجا نمی خواهم از ارج پیوستن نادژدا کرووپسکایا به ولادیمیر اوولیانوف بکاهم، اما این نیز درست نیست، که بسیاری کوشیده اند این را «ازخودگذشتگی» و همانند پیوستن دختران شایستۀ اشراف به تبعیدیان دکابریست در سیبری بنمایانند. شرایط زندگی لنین آینده و همسر جوانش در کوکوشکینا،- هرچند اجباری-، شرایط زندگی در ییلاق و مرخصی بود. اما شرایط زندگی و مرگ تدریجی انقلابیان دکابریست در معادن سیبری بسیار توانفرسا و جانکاه بود. همۀ آنها در آن تبعیدگاه از بین رفتند

به گفتۀ خواهر بزرگتر لنین، آننا: ساشا (الکساندر)هرگز هیچگونه گفتگوی جدی با والودیا (ولادیمیر) نداشت. از بازخوانی های والودیا (لنین)، بویژه می توانیم از آثار توورگنیف نام ببریم، که در آنها سرخوردگی نویسنده از انقلاب 1848 و به طنز گرفتن انقلاب دیده می شود-مه، روودین، خاک دستنخورده-، و لنین زرادخانۀ خود را از این برخورد ریشخندآمیز انباشته کرده بود و واژه هایی از این زرادخانه را حتی 20 سال پسان می شد از لنین شنید. به گفتۀ خواهر لنین، ساشا (نام خودمانی برای الکساندر) در همان واپسین تعطیلات تابستانی دریافته بود، که با والودیا (نام خودمانی برای ولادیمیر) دربارۀ ریشخند انقلابیان «به هیچوجه همخوانی ندارد» و در پاییز 1886 به پتربورگ بازگشت و کاملا جذب تبلیغات انقلابی «نارودنیک»ها گردید. لنین به کرووپسکایا گفته بود، که به اشتباه خودش پی برده و آغاز به مطالعۀ «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی نموده بود تا بهتر بتواند الکساندر را پس از مرگش درک کند. بنا بر این، افسانۀ سخن زبدۀ لنین-«ما به این راه نخواهیم رفت»-، نمی تواند تنها چند ماه پس از جدایی از برادرش و بدون هیچگونه پیشزمینه ای، درست باشد. لنین خواسته بود با شیوۀ نگرش برادرش آشنا شود. برای همین هم به مطالعۀ «چه باید کرد؟» چرنیشفسکی پرداخت. این کتاب آنقدر بر او تاثیر گذارد، که برای کتاب خودش هم فرنام «چه باید کرد؟» را برگزید.

و اما، الکساندر اوولیانوف در واپسین بازگشت خودش از تعطیلات تابستانی به پتربوورگ، اقدام به ترجمۀ «فلسفۀ حق هگل» از «سالنامۀ آلمانی-فرانسوی» نمود. الکساندر، گرچه هنوز مارکسیست نشده بود، تاثیر بسیار زیادی را از رفقای گروه خودش گرفته و دیگر آن الکساندری نبود، که لنین تا چند ماه پیش می شناخت.

کیروف می گوید: «لنین در ۲۵ سالگی مارکس را بقدری می شناخت که ما تا کنون هم نمی شناسیم».

روشن است، که خود کیروف هرگز درک درستی از مارکسیسم نداشت، اما لنین نیز در «25 سالگی»-یعنی در سال 1895- چندان شناختی از مارکسیسم به دست نیاورده بود. و اگر کیروف در 38 سالگی هنوز شناخت بسنده ای از مارکسیسم نداشت، این را نمی توان به حساب دریافت لنین گذارد.

برای آنکه بتوانیم فضای آن سالها را بهتر حس نموده و دریافت بهتری از نگاه لنین در آن دوران را داشته باشیم، می بایست پس از دوران نوجوانی لنین و افسانۀ «ما بدین راه نخواهیم رفت»، به آغاز فعالیتهای سیاسی لنین و کسانی توجه کنیم، که لنین با آنان همکاری داشت و نزدیک بود. و این خودش داستانی است، که من در چند جا بدان اشاره کرده ام: محفل خداسازان و خداجویان «دین پنجم»، امپریوکریتیسیسم و …، که ملغمۀ شگفت انگیزی را فراهم آورده بودند و معمولا تلاش بسیاری شده است تا اینگونه چیزها فراموش گشته و پیوند لنین با آنها نادیده گرفته شود

 

 باری! لنین در سال 1894 جزوۀ «دوستان خلق کيستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند» را نوشت و آشکار است، که لنین در آن زمان خود هگل را مطالعه نکرده بود. اما از استنادهایش می توان گمان برد، که آنچه را مارکس دربارۀ هگل در پسگفتار بر چاپ دوم آلمانی «کاپيتال» و انگلس در «آنتی دورينگ» و «لودويگ فويرباخ- پایان فلسفۀ کلاسیک آلمان» گفته بودند، خوانده و يا با مقالاتی در این باره آشنا شده بود. لنین در اینجا چندین صفحه را به آناليز تفاوت میان ديالکتيک ماترياليستی مارکس و ديالکتيک ایدآلیستی هگل پرداخته  و موضع آنتی هگلیستی خود را به نمايش گذارده است. لنین حتی انتساب «مارکسيسم به ديالکتيک هگلی» از سوی میخائیلوفسکی را «انگی ناچسب» نامیده است. و از همین روی نیز، در دوران استالین و تا پایان دوران شوروی، کتابهای هگل بسختی یافت می شدند،- البته می بایست فرق میان دیدگاه هگل و دیدگاه مارکس را در نظر بگیریم، اما بدینگونه نیست، که یا هگل را یکسره کنار بگذاریم، یا دربست بپذیریم. با اینهمه در دوران پس از اکتبر 1917 و بویژه در دوران «سرکوب فلسفه» در دوران استالین کمتر کسی را می توان یافت، که آشکارا دارای گرایش و دیدگاه دیالکتیکی نزدیک به هگل باشد،- حتی دبورین، یکی از پایه گذاران «انستیتوی فلسفه» در شوروی، از جو سنگین آن روزگار علیه هگلیسم سخن گفته است (گاهنامۀ «پرسشهای فلسفه»، شمارۀ 2، فوریۀ 2009).

بینیم لنین در ۲۵ سالگی مارکس را چقدر می شناخت

لنین در 1894 ، هنگامیکه 24 ساله بود، جزوۀ «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال-دمکراتها می ستیزند؟» را نوشت، که از دیدگاه فلسفی هنوز پخته نشده بود، گرچه تا سالهای پس از کودتای اکتبر نیز لنین هرگز فلسفۀ هگل را نتوانست فرابگیرد. لنین در «دوستان خلق کیستند» می گوید: «آقای میخائیلوفسکی مجبور شده است اعتراف کند، که «مارکس به اندازه ای قالب خالی دیالکتیک را با مضامین واقعی پر کرده است، که می توان این قالب را مانند سرپوش فنجان از روی این مضامین برداشت، بدون آنکه هیچ تغییری در آن پدید آید». لنین به بحث فلسفی «ظرف و مظروف» نمی پردازد، اما در اینجا بدرستی اعتراض می کند و با سخره می پرسد: «چرا آقای میخائیلوفسکی خودش را با این سرپوش، که هیچ چیزی را تغییر نمی دهد، سرگرم می دارد»؟ از اینگونه جمله های لنین به هیچوجه پیدا نیست، که مخالف دستگاه اندیشۀ دیالکتیکی می باشد، یا نه، و چرا. اما، می دانیم در سال 1894 لنین هنوز هگل را مطالعه نکرده بود. و شگفتی نیز در این است، که لنین در سال 1915، یعنی زمانی، که بسیار پخته تر شده و خواسته بود فلسفۀ هگل را بفهمد، دقیقا همین دیدگاه میخائیلوفسکی را به کار برده بود. لنین گفته بود برای آنکه بتواند «کاپیتال» را بفهمد، می بایست ابتدا هگل را مطالعه کند. با اینهمه، پیش از آنکه به سالهای 1914 و 1915 لنین نگاه کنیم، می بایست این را بپرسیم؛ چرا لنین سخن میخائیلوفسکی را تایید کرده بود، که گویا «دیالکتیک هگل، قالبی میان تهی است»؟ و چرا مارکس-انگلس به قالب، یا پوسته ای میان-تهی نیاز داشتند؟

سخن خود را کوتاه می کنیم و در این باره در گفتار ویژه ای به نام «لنین و فلسفه» به تفصیل سخن خواهیم گفت. اما از نظر نقدهای اقتصادی، همۀ نارودنیکها مانند و.و. (وارانتسوف) و اسکالدرین و …. نبودند. «دوستان خلق کیستند» می بایست گرایشها و نمایندگان آنها را دسته بندی نموده و جایگاه هرکدام را به خوانندگان بنمایاند. دست کم، انتظار خواننده همین است. اما لنین تنها به جناح و گرایشهای «لیبرال» اشاره کرده است، که حتی در برابر نارودنیکهای استخوانداری همچون زیبر و … سالهاست، که چندان وزنه ای نمی باشند. لنین از اقتصاددان «نارودنیک» و.و. سخن گفته است،-از وُرونتسوف. در کنار همین وُرونتسوف بسیار دست راستی، لنین در پیشگفتار بر چاپ نخست همین کتابش از ن-اون نام می برد، و این همان نیکولای دانیلسون دوست نزدیک مارکس و انگلس است، که کار ترجمۀ «کاپیتال» را پس از لوپاتین به پایان رساند. می دانیم لوپاتین ترجمه را بسیار خوب و سریع پیش می برد. اما او، که پیشتر برنامۀ فرار دادن لاوروف (رهبر یکی از شاخه های «نارودنایا وُلیا»، سردبیر «پیک نارونایا وُلیا» و دوست نزدیک مارکس و انگلس) از سیبری را انجام داده بود، برای فرار دادن چرنیشفسکی از تبعید سیبری، کار ترجمه را کنار گذارد و به سیبری رفت. این بار خود لوپاتین نیز دستگیر و تا سال 1917 مجبور شد در سیبری بماند. فرق بسیاری است میان وارونتسوف و دانیلسون، گرچه هردو «نارودنیک» بودند و «لیبرال» نامیده می شدند. نمی توان اینها را یکجا قرار داد. لنین این اشتباه را می کند. اگر وارونتسوف به میخائیلوفسکی تن می زند، دانیلسون در کنار لاوروف ایستاده است. فرق است، فرق بسیار. با اینهمه، می بایست به چگونگی این گسیختگی ها و همپیوستگیهای نمایندگان نارودنیک توجه شود.

ببینیم فردریش انگلس چند ماه پیش از مرگ خودش چگونه به همین دانیلسون مترجم برجستۀ «کاپیتال» برخورد می کند: «… و اما در رابطه با دانیلسون، متاسفم، که با او هیچ کاری نمی توان کرد. من با نامه مطالبی دربارۀ مسائل روسی گزیده های خودم از «مقاله هایی دربارۀ موضوعات بین المللی» را از روزنامۀ «فولکس شتات» (دولت مردمی)، و بویژه پیوست سال 1894، که در بخشی مستقیما به او مربوط می شود، برایش فرستاده ام. او این را دریافت کرده است، اما همینگونه، که می بینید، همه اش بیهوده بوده است. کاملا ناشدنی است با آن نسل روسهایی مباحثه داشته باشیم، که او بدان تعلق دارد و هنوز هم به ماموریت کمونیستی طبیعی باور دارد، که گویا روسیه را، روسیۀ مقدس واقعی را از دیگر مردمان نادرست متفاوت می گرداند» (نامۀ فردریش انگلس به گ.و.پلخانوف، 26 فوریۀ 1895، ترجمۀ همین قلم). دانیلسون همانند گذشته، به «راه خود-ویژۀ روسی» باور داشت، اما با مارکس و انگلس دوست بود، با پلخانوف دوست بود. فرق لنین با دانیلسون در چه بود؟ لنین هم ادعای پیروی از مکتب مارکس را داشت، اما به «راه خود-ویژۀ روسی» همانند دانیلسون باور داشت. دانیلسون می پنداشت سرمایه داری در روسیه هرگز پایه گذاری نخواهد شد. لنین پذیرفته بود، که روسیه گام به مرحلۀ سرمایه داری گذارده است، اما می گفت نباید منتظر پیشرفتش در سرتاسر کشور بمانیم، نباید به رفرمهای بورژوازی کمک کنیم، نباید …، بلکه باید به سوسیالیسم گذار کنیم و … این همان «راه خود-ویژۀ روسی» با رنگآمیزی مارکسیستی بود. جالبتر از همه این است، که بسیاری می پندارند این «راه خود-ویژۀ روسی» به راه همۀ کشورهای جهان تبدیل شده است و مارکسیسم پسوندی به نام لنینیسم گرفته است!

 در برابر وارونتسوف و همزمان با او اقتصاددان دیگری به نام فلروفسکی را در اردوی نارودنیکها می بینیم، که او نیز اتفاقا و.و. امضاء می کند، اما دیدگاهش چنان ماتریالیستی و جالب است، که برای نمونه، کتابش-«وضعیت طبقۀ کارگر در روسیه»- یادآور کتاب فردریش انگلس است و از سوی مارکس و انگلس بسیار هم ستوده شده است. با اینهمه، دیدگاه فلسفی همین فلروفسکی چنان لنگ میزند، که انگلس در همین نامۀ خودش اینگونه به آن اشاره می کند: «…  در کشوری، که افزون بر این، بوسیلۀ دیوار چین کمابیش استوار روشنفکری محاصره شده است، از پیدایش باورنکردنی ترین و شگفت انگیزترین ترکیب ایده ها شگفتزده نمی شویم. برای نمونه، به این فلروفسکی بیچاره نگاه کنید، که می پندارد میزها و تختخوابها می اندیشند *، اما حافظه ندارند» (همان). جا دارد گرایشهایی چنین را در برابر یکدیگر  گذارده و مقایسه کنیم، نه اینکه وُرونتسوف، میخائیلوفسکی و … را نمایندگان همۀ «نارودنیکها» معرفی کنیم

لنین از میخائیلوفسکی نمونه هایی برای بحث خودش می آورد. اما توضیح نمی دهد، که همین میخائیلوفسکی چه راهی را تا مواضع «نارودنیسم لیبرال» پیموده بود. نارودنیسم لیبرال در سالهای 80 و 90 سدۀ نوزدهم پدیدار گشت، و ما مباحثۀ میخائیلوفسکی را با ژووکوفسکی دست راستی در تشریح مواضع مارکس در سالهای 70 شاهد بوده ایم («کارل مارکس در دادگاه آقای ژووکوفسکی»)،- هرچند مارکس پاسخی به میخائیلوفسکی نوشته بود، پاسخی، که فرستاده نشد. این موضوع را در جای خود پیگیری می کنیم. اما در اینجا به همین توضیح کوتاه در دگرگونی میخائیلوفسکی بسنده می کنیم.

وقتی کتاب لنین-«دوستان خلق کیستند؟» را می خوانیم نه از تکاچف خبری هست، نه از لاوروف. هردوی اینها، مانند چندین تن دیگر، با مارکس و انگلس نامه نگاری داشتند. فرنام کتاب لنین خواننده را به اشتباه می اندازد. در کتابهای لنین نه از تیخومیروف، نه از آپتکمان، موروزوف، استپنیاک-کرافچینسکی و … خبری نیست. جالب است، که پلخانوف پس از انشعاب از سازمان «زیملیا ئی وُلیا» (زمین و آزادی) همواره ارتباط دوستانۀ خودش با هیات تحریریۀ «وستنیک نارودنُی وُلی» (پیک نارودنایا وُلیا)- پتر لاورُویچ لاوروف، ماریا اوشانینا، استپنیاک-کرافچینسکی- را ادامه داده و حتی مقالات مارکسیستی پلخانوف و آکسلرود در ارگان این بخش از نارودنیکها به چاپ می رسیدند. و این نکتۀ بسیار مهمی است، که در رابطه با یکی از دروغهای تئودور شانین می بایست به یاد داشته باشیم. در جای خود به این موضوع خواهیم پرداخت.

رسالۀ زيبر به نام «تئوری ارزش و سرمايۀ ريکاردو» در دفاع از ايده های مارکس در 1871 منتشر شد. مارکس رسالۀ زيبر را بسيار ستود. زيبر نخستين مفسر و مبلغ «کاپيتال» در ادبيات روسی بود. وی در سالهای 78-1876 يک رشته مقاله زير فرنام «تئوری اقتصادی مارکس» نوشت، که در آنها به مباحث جلد نخست «کاپيتال» پرداخته بود. آن مقالات اساس رسالۀ دوم او را، که در 1885 زير فرنام «داويد ريکاردو و کارل مارکس در پژوهشهای اجتماعی-اقتصاديشان» نوشته شد، تشکيل می دادند. همين رساله را لنين برای نوشتن «در بارۀ خوی رمانتيسم اقتصادی» مورد استفاده قرار داده و اشاره کرد، که به خاطر وجود سانسور، ارجاع به «کاپيتال» به ارجاع به کتاب زيبر تغيير يافته است. پیداست خود لنین نیز، به جای خواندن «کاپیتال»، تنها به خواندن تفسیرهای زیبر بسنده کرده بود.

زيبر در «رساله های فرهنگ نخستين اقتصادی» (1883) به مسالۀ مالکيت اوبشين(جماعات اشتراکی دهقانی در روسيه)، پيدايش مالکيت خصوصی، مسالۀ توليد انبوه و خرد در کشاورزی پرداخته بود. بدين ترتيب، زيبر ديدگاه نارودنيک ها را، که کشاورزی اوبشين را همچون پديدۀ خودکفای روسی معرفی می کردند، نقد کرده و گفته بود، که وجود اوبشين جلوی پيشرفت سرمايه داری در روسيه را می گيرد. زيبر می فهميد، که کاپيتاليسم شرايط نوينی را برای جامعه فراهم خواهد کرد. البته ناگفته نماند، که در دوران پتر کبير، برای رساندن روسيه به سطح پيشرفت کشورهای اروپای باختری، به دستور مستقيم خود پتر کبير، روستائيانی را به کارگاهها فرستاده و از آنها برده وار کار می کشيدند، تا صنايع روسيه را(که، بيشتر صنايع نظامی و طبعا، دولتی بودند) راه اندازی کنند. اين دهقانان با اينکه در شهر و در کارخانه به کار مشغول بودند، همچنان رعيت به شمار آمده و حقوقی برابر همان دهقانان سرگرم کار در روستا را داشتند- حتی از کتک خوردن و به زور شلاق کار کردن نيز در امان نبودند. پلخانوف در «اختلاف نظرهای ما» به واکنش آنارشیستی به کتک خوردن کارگران کارخانه پرداخته است. صنعت روسيه بدين ترتيب، با دستور از بالا و بدون زاده شدن در پروسۀ طبيعی پايه گذاری شده بود. اما روند اقتصادی جامعۀ روسیه، بویژه پس از رفرم سال 1861 به پیدایش خرده بورژوازی روستا، کارگران روستا، و روستائیان بیرون رفته از اوبشین و تبدیل شده به پرولترهای شهری گرایش پیدا کرده بود. با اینهمه، روابط فئودالی حاکم بر کارگاهها همچنان روسيه را از رسيدن به سطح پيشرفت کشورهای اروپای باختری باز می داشت. لنین این جنبۀ ساختار اقتصادی-اجتماعی جامعۀ روسیه را نمی دید.

لنین نقدی دربارۀ دیدگاهای اقتصادی-اجتماعی «نارودنیسم» دارد به نام «از کدام میرات چشمپوشی می کنیم؟»، که نخستین بار در سال 1898 ، یعنی زمانی، که لنین 28 ساله بود، در مجموعۀ ولادیمیر ایلین- «یادداشتها و مقاله های اقتصادی» به چاپ رسیده بود

 زمانی داستایفسکی دقیقا خوی نهیلیسم روسی را دریافته بود: تلاش بیدرنگ، «در هر هنگامی». آنگونه، که وِرخوفسکی انقلابی در «اجنه» می گفت، بهشت زمینی را روی زمین و بدون خدا بسازیم. او وقت منتظر ماندن نداشت. چنین شتابی بوسیلۀ لنین و هوادارانش به نمایش گذاشته می شود. و جای شگفتی نیست، که لنین در مسالۀ مهمی همچون تسخیر قدرت بوسیلۀ انقلابیان، بگونه ای ریشه ای به راه مخالف گروه «آزادی کار» (گروه پلخانوف) رفت. افسانۀ «ما به این راه نخواهیم رفت» را به یاد بیاوریم. لنین در همان آغاز سدۀ بیستم همۀ ملاحضات تاکتیکی خود را دقیقا به تسخیر قدرت وابسته نموده بود. در کنگرۀ چهارم ح س د ک ر (1906) پلخانوف یادآور شده بود، که برنامۀ لنین در پیوندی تنگاتنگ با تسخیر قدرت بوسیلۀ انقلابیان جدا از توده می باشد و از همین روی، همۀ کسانی، که به چنین اتوپی هایی تمایل ندارند، می بایست علیه او سخن بگویند. پلخانوف دقیقا به باززایی هموارۀ ایده های «نارودنایا وُلیا» (بخش انشعابی سازمان «زمین و آزادی»، که به ترور اعتقاد داشت و برادر لنین در آن عضو بود) بوسیلۀ لنین اشاره کرده بود. پلخانوف از راه نفی همۀ ایدۀ فرمانروا در میان نارودنیکها، مارکسیسم را تایید می کرد. پلخانوف در تفاوت از لنین، نه تنها برای «میراث» نارودنیکها مبارزه نمی کرد، بلکه نقد خودش را تا ریشه ای ترین دیدگاههای نارودنیکی کشانده بود، تا جایی، که سالها پسان اعتراف کرد، که چرنیشفسکی را همچون سرچشمۀ اصلی فرضیه های نارودنیکی «بیش از اندازه» نقد کرده بود. اما چرنیشفسکی و نارودنیکها راه «خود-ویژۀ» روسی را مطلق می کردند. پلخانوف گفته بود: «تئوری خود-ویژگی روسی مترادف رکود و ارتجاع می گردد، اما عناصر بالندۀ جامعۀ روسی زیر پرچم غربگرایی اندیشمندانه گرد می آیند». این «سوسیالیسم امروزی» را پلخانوف و گروه «آزادی کار» به جامعۀ روسیه نشان دادند. پلخانوف تاکید می کرد، که «جامعه تا امروز مطابق گفتۀ مارکس تکامل یافته است» و شمار پرولترها در حال افزایش است. فقر توده ها، گرچه نه بصورت مطلق، بصورت نسبی تشدید می شود و فسادهای کاپیتالیسم افزایش می یابند

ما در فرصتی دیگر، هنگامیکه به مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه می پردازیم، به مسالۀ «تسخیر قدرت» و مباحثاتش نگاهی گسترده خواهیم انداخت. اما اکنون، که هنوز در زمان پیش از سالهای 1900 هستیم، بگذارید نگاهی هم داشته باشیم به کتاب «رشد سرمایه داری در روسیه»(1899) و آنرا با کتاب پلخانوف-«اختلاف نظرهای ما»(1884) مقایسه کنیم.

لنین در پیشگفتار بر چاپ دوم همین کتاب خودش در سال 1907، از فرصت به دست آمده در مباحثات آن دوران استفاده کرده و به توجیه نظرات خودش در این کتاب پرداخته است. لنین می گوید: «ھمچنين روشن شده است که قدرت پرولتاريا در

پروسۀ تاريخ بی اندازه عظيم تر از سھم آن از کل جمعيت می باشد». این نظر کاملا درستی است. طبقۀ کارگر بخاطر تمرکز خودش در محیط کار، می تواند به تشکل صنفی-سیاسی خودش بیشتر و زودتر از دیگر زحمتکشان پی ببرد و برای برپایی تشکلهای مستقل خودش اقدام نماید. بدین ترتیب، طبقۀ کارگر بیشتر و بهتر می تواند روی روند رویدادها اجتماعی-سیاسی کشور خودش و جهان تاثیرگذار باشد. اما نکته در اینجاست، که طبقۀ کارگر روسیه در انقلاب 1905 هنوز نتوانسته بود به اکثریت تبدیل شود. با اینکه بخاطر ویژکیهای برشمرده در بالا، طبقۀ کارگر می تواند بیش از سهم خودش از آمار جمعیتی کشور، در روند رویدادها موثر باشد، پیروزی و حتی رهبری طبقۀ کارگر بستگی زیادی به بالا رفتن آمار جمعیتی کارگران و زحمتکشان دارد. یکی از دلایل شکست انقلاب 1905 نیز همین کم-شمار بودن طبقۀ کارگر روسیه بود. بنا بر این «نقش رهبری کنندۀ پرولتاریای روسیه» در جریان انقلاب 1905 قابل اثبات نیست. می دانیم «ترور هنگامی نیرومند است، که تشکل صنفی-سیاسی طبقۀ کارگر ضعیف باشد». لنین و اس-ارها دقیقا از این روی به تاکتیک ترور و بمبگذاری پرداختند، که طبقۀ کارگر روسیه کم-شمار و نقش آن کمرنگتر از آنچه تصور می شد، بود.

فاصلۀ میان این دو اثر تحلیلی پلخانوف و لنین از جامعۀ روسیه، از نظر اقتصادی، فاصله ای شانزده ساله است. سالهای پایانی سدۀ نوزدهم، سالهای فروپاشی گستردۀ «اوبشین»، افت جنبش «نارودنیسم» و رشد شتابان  سرمایه داری در روسیه بودند. اگر در سال 1883 می شد نتیجۀ رفرمهای تزار و لغو سرواژ را حتی با پیدایش اقتصاد خرد صنعتگران دستی و روابط خرده بورژوازی روستا توضیح داد («اختلاف نظرهای ما»)، در سالهای پایانی سدۀ نوزدهم اینگونه رشد را می بایست در فروپاشی آشکارتر «اوبشین» و پیدایش خرده بورژوازی پایدارتر و شتابانتر دید- کاری، که خود اقتصاددانان  «نارونیک» نیز انجام می دادند. بسنده است به آثار فلروفسکی، زیبر و دیگران اشاره کنیم.

لنین، که برای نوشتن «رشد سرمایه داری در روسیه» به آمارها و مجلات اقتصادی رسمی روسیه استناد کرده بود، و حتی از کسی به نام و.و. نام برده بود، اما از کنار مانوفاکتورها و کارگاههای بزرگتر موجود در آن زمان گذشته و حتی از زیبر و فلروفسکی گفتاورد نکرده بود. با اینهمه، لنین نه در سال 1899، بلکه تنها در سال 1907 به افزودن آمارهایی از صنایع و کارخانه های بزرگ به کتاب خودش پرداخت

همچنین، در پسگفتار این اثر خود به کتاب کائوتسکی -«دربارۀ مسالۀ ارضی»- و برخی از نقطه نظرهای او اشاره می کند. اما باید تاکید کنیم، کائوتسکی دربارۀ مسالۀ رفرم ارضی می گفت، که ملی شدن زمین، یعنی قرار گرفتن منابع عظیم مالی در دست حکومت مستبد، و این به زیان نیروهای انقلابی خواهد بود. با اینهمه، لنین در این کتاب و پسگفتار خودش، که در سال 1907 نوشته شده بود، از این موضع کائوتسکی سخنی نمی گوید. او همچنین در جریان انقلاب 7-1905 نیز مصرانه در پی ملی کردن زمینها بود و استولیپین را، که این برنامه را نمی پسندید، «ارتجاعی» می نامید و سرانجام نیز موجبات ترور استولیپین را با کمک اس-ارها فراهم آورد. در این باره در گفتاری دیگر سخن خواهیم گفت.

همیشه تبلیغ شده است، که گویا لنین همانند پلخانوف با نارودنیکها مخالفت می کرد. اما موضوع به این سادگی نیست: پلخانوف اثبات کرده بود، که روند فروپاشی اوبشینهای روستایی آغاز شده و روسیه به ساختار سرمایه داری گام گذارده است. لنین با فاصلۀ تقریبی 16 سال، همین موضع را داشت. اما پلخانوف می گفت، که راه خود-ویژۀ روسی (دور زدن سرمایه داری و برپایی سوسیالیسم با تکیه بر اوبشین روستایی) امکانپذیر نیست، بلکه «آیندۀ انقلاب روسیه را تنها جنبش کارگری روسیه تعیین خواهد کرد» (سخنرانی پلخانوف در کنفرانس انترناسیونال در پاریس). لنین هرگز صراحتا عدم امکان دور زدن سرمایه داری را اعلام نکرد، بلکه ضمن پذیرش آغاز دوران سرمایه داری در روسیه، تلاش داشت این راه را هرچه کوتاهتر نموده و رشد سرمایه داری روسیه را حتی تا تراز «امپریالیسم» بزرگنمایی کند، هرچند فاکتهای بیشماری علیه چنین اظهاراتی یافت می شدند. بدین ترتیب، «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها، «میراثی» بود، که لنین نتوانست از آن «چشمپوشی» کند.

ادامه دارد