دیدگاه و یاداشتهای شما مقالات شما

محمدرضا شالگونی در رادیو همبستگی

فرزین خوشچین

محمدرضا شالگونی در رادیو همبستگی

باری دیگر به سالگرد فاجعۀ بهمن 57 نزدیک می شویم. و اگر می توانستیم چرخ زمان را به گذشته برگردانیم، بسیاری از ما هرگز چنین انقلابی را انجام نمی دادیم. زیانی، که با دست خودمان بر خودمان و آیندگانمان وارد آورده ایم، زیانی دیوانه وار بوده است، که هرگاه به آن فکر می کنیم، جز افسوس، جز سرکوفت به خود، کار دیگری از دستمان برنمی آید. در این میان اما، چهره های سرشناس و سازمانهای چپ دیدگاه خودشان را دربارۀ این خودکشی ملی و پایه های اندیشۀ خودشان به نمایش می گذارند. و ما این تآتر خسته کننده و تکراری را مانند آش کشک خاله شاهد هستیم. در این مصاحبه، باری دیگر، محمدرضا شالگونی نشان داده است، که هیچگونه تغییری در پایه ای ترین برداشتهای خودش از کودتای اکتبر 1917، بلشویسم، مرحلۀ انقلاب و … نداشته است و در این پیوند نیز، با همۀ شعارهای درستی، که دربارۀ دمکراسی و آزادی برای همۀ گرایشهای سیاسی-اجتماعی می دهد، و این بسیار ارزشمند است، همچنان بر مواضع نادرست تئوریک گذشته پافشاری می کند.

آقای شالگونی در پاسخ به پرسش دربارۀ “مرحلۀ انقلاب” و نقش دمکراسی، باز همان چیزهایی را تکرار می کند، که سالهاست از حزب توده به وام گرفته و همۀ دیدگاه تئوریکش بر آنها بنا شده است،- البته آقای شالگونی در این نگرش تنها نیست، بلکه 99.9% همۀ چپهای ما، بویژه 100% چپهای قدیمی ما همین پایه های تئوریک نادرست را دارند. و این زمینه و سنگ بنا، چیزی نیست، جز «لنینیسم»، که آنهم مارکسیسم نیست. متاسفانه دسترسی نداشتن به منابع تئوریک، چپهای ما را از شناخت روشنتر دور نگه داشته است. اما من بارها نوشته و گفته ام، که چرا «لنینیسم، مارکسیسم نیست». با اینهمه، آقای شالگونی جزء استثنائاتی است در میان همۀ چپهای قدیمی ما، که واقعا به دنبال دستیابی به حقیقت می باشند. این است، که آنچه در پیوند با این مصاحبۀ رفیق شالگونی به نظرم می رسد، می نویسم و منتشر می کنم. شاید از این رهگذر بتوان به تفاهم بیشتری رسید و راه چارۀ بهتری برای نزدیکی نیروهای چپ جستجو نمود.

هرگونه اشکال تئوریک در تحلیل مسائل امروز جامعۀ ما، برای چپهای ما وابسته است به شناخت آنها از تئوری مارکسیسم، مارکسیسمی، که برای چپهای ما بدون لنینیسم انگار می لنگد! و اما، برای شناخت لنینیسم و بلشویسم، نمی توان از مباحث و توجیهات برای کودتای بلشویکی اکتبر 1917 آغاز نمود و سپس برای تایید مواضع لنین و بلشویکها به دنبال سند و مدرک گشته و همۀ گناهان را به گردن استالین گذارد. می دانیم، که نسلهای گذشته، هرگاه بر سر موضوعی اجتماعی-سیاسی بحث می کردند، کار به دسته بندی تروتسکیستها در برابر استالینیستها و برداشت از خروشچوف و اتحاد شوروی می رسید، بدون آنکه به نتیجه ای دست بیابند. آقای شالگونی نیز تقریبا همان سنت گذشته را ادامه می دهد، زیرا متاسفانه فکر می کند همینکه در شعار و گفتار،-بله، تنها در شعار و گفتار،- جار بزند، که استالینیسم و تروتسکیسم را کنار گذارده است، دیگر کار تمام است و لنین از اینهمه کجرویها غسل داده شده است. آقای شالگونی و دیگران باید بتوانند نیروی استدلال خودشان را به کار بیاندازند و دریابند، که ناشدنی است، که پدیده ای در همۀ زمینه ها آکبند باشد، اما ناگهان در سر گذرگاه و پیچی تاریخی راهش را کج کند و همۀ رشته های گذشته را پنبه کند؛ استالین، بریا، تروتسکی، پارووس، زینُویوف، دزرژینسکی، لووناچارسکی، باگدانوف و … یکشبه و پس از مرگ لنین زاده نشدند، بلکه همۀ اینها در مکتب بلشویسم پرورش یافته بودند، و خود بلشویسم هم اینگونه نبود، که در سال 1903 یکباره از زمین سربرآورده باشد، بلکه ریشه در دیدگاههایی داشت، که در جریان فعالیتهای درون «اتحاد مبارزه برای آزادی طبقۀ کارگر» رشد یافته بود، که خودش ملغمه ای بود از گرایشهای اکونومیستی، مارکسیستهای قانونی، «بوندیسم» و گرایشهای بسیار نزدیک به آنارشیسم و دیدگاههای نارودنیسم، که تنها با جارهای مارکسیستی رنگامیزی شده بودند. چپ ما این را باید بفهمد. اما متاسفانه اکثریت چپهای قدیمی ما زیر تاثیر حزب توده، برای توجیه لنینیسم، تنها چند کلمه از بر کرده اند، که گویا پلخانوف دارای دیدگاههای نادرست در همۀ زمینه های اقتصاد، فلسفه، سیاست و تاکتیک و غیره بود و این را لنین اثبات کرده بود!!! در صورتیکه قضیه کاملا برعکس است و برای هرکدام از نکته ها به اندازۀ کافی سند و مدرک وجود دارد، که اثبات کنیم لنین در همۀ نکته های تئوریک و همۀ تاکتیکهای خودش دچار اشتباه و انحراف آنارشیستی بود.

مرحلۀ انقلاب

آقای شالگونی می پندارد باور داشتن به «مرحلۀ انقلاب» را پلخانوف و سپس هم، استالین بر سر زبانها انداختند، و باید بدون توجه به ساختار اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی و سازمانیافته بودن یا نبودن طبقۀ کارگر، بدون داشتن طبقۀ کارگر نیرومند و تجربه آموخته در دانشگاه سندیکا و اتحادیه، بدون فراهم آوردن زیرساختهای اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی می توان به ساختار سوسیالیستی دست یافت! این را هم حکمتیستهای رنگارنگ جار می زنند، هم تروتسکیستهای رنگارنگ، هم فدائیان چریک و غیره و انواع و اقسام گرایشهای چپ، که فصل مشترکشان همین لنینیسم است. اینگونه رفقای چپ اصولا به ساختار اقتصادی-اجتماعی و …. کاری ندارند، و نیز در مباحث دوران نخستین انقلاب روسیه و پیدایش دسته بندیهای درون جنبش چپ روسیه در هرکدام از سیاستهای شرکت در دوما، یا تحریم دوما؛ مسالۀ ارضی و رفورم، یا ملی کردن زمینها؛  قیام مسلحانۀ سکتاریستی بلشویکها در مسکو، یا سازماندهی طبقۀ کارگر در سندیکاها و حزب؛ انجام عملیات تروریستی و بمبگذاری در همکاری با اس-ارهای گروه چرنوف، با شرکت لنین، کراسین، ماکسیم گورکی و … یا پرداختن به تبلیغ و سازماندهی کارگران در جو آزاد دوران استولیپین و شرکت در انتخابات و مباحث درون مجلس … دسترسی به مباحث و اسناد آن دوران ندارند. این است، که رفقای چپ ما صرفاَ به نوشته های لنین و … تکیه می کنند، که آنهم روشن نیست چه ترجمه ای دارد.

آقای شالگونی بارها این را تکرار کرده و بازهم تکرار می کنند، که گویا دیدگاه پلخانوف اشتباه بود، که در سالهای 1905 به بعد، می گفت مرحلۀ انقلاب روسیه، مرحلۀ بورژوا-دمکراتیک است و هنوز برای انقلاب سوسیالیستی زود است. و گویا لنین درست می گفت، که در سال 1900 روسیه آمادۀ گذار به سوسیالیسم است و گویا دهقانان روسیه خواهان ملی شدن زمینها و انقلاب سوسیالیستی بودند!

و می بایست این نکته را روشن کنیم، که سوسیالیسم، خم رنگرزی نیست، که هر جامعه ای را (کوبا، مغولستان، افغانستان، کامبوج، ایران، یمن و …) را در آن فرو ببریم و با رنگ سوسیالیستی بیرون بیاوریم. جامعه باید برای رسیدن به مرحلۀ سوسیالیستی دارای پیشزمینه های ساختاری اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی لازمی باشد. و باید دانست، که هر فاز اقتصادی-اجتماعی نیز در درون خودش از مراحل گوناگون رشد برخوردار است، همانگونه، که هر پدیده ای دوران رشد و تکامل خودش را می پیماید، تا برای دگرگونی نوینی آماده شود. هگل این روند را با مثال غنچه-گل-میوه توضیح می دهد و البته، نقش شرایط یاری رساننده، یا کند کننده و یا نابود کنندۀ بیرونی را نیز در نظر می گیرد. برای همین بود، که مارکس و انگلس می گفتند، سوسیالیسم ابتدا می تواند در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی پیاده شود. اما لنین این را برعکس کرد و مطابق با تئوری نارودنیکها، روسیه را «حلقۀ ضعیف» این زنجیره معرفی نمود، که انقلاب سوسیالیستی جهانی می تواند و باید از آنجا آغاز شود. و اگر همچنان دچار این توهم اتوپیستی باشیم، می بایست باور داشته باشیم، که انقلاب سوسیالیستی برای کشورهایی همچون گینۀ بیسائو بیشتر مناسب است، تا برای فرانسه و بریتانیا!

برداشت تروتسکی از انقلاب «مداوم» مارکس-انگلس

اصطلاح «انقلاب مداوم» را پارووس و تروتسکی از آثار مارکس- «مانیفست» و«جنگ داخلی در فرانسه» – به وام گرفته بودند. اما، با آنکه همان واژه ها را تکرار می کردند، منظوری کاملا متفاوت را دنبال می کردند.

برای آنکه منظور مارکس را از «انقلاب مداوم» دریابیم، می بایست به شرایط آن زمان نگاه کنیم. مارکس و انگلس در این آثار، همانند دیگر آثارشان، می خواستند با کمک این فرمول گرایش «انقلابی بالنده» را از گرایش «کاهش یابنده» متمایز کنند و «فرارویی انقلاب بورژوا-دمکراتیک به سوسیالیستی» را نشان بدهند. «نامه به اتحادیۀ کمونیستها» در 1850 همۀ تاکتیک انقلابی مارکسیسم را نشان داده است. مارکس و انگلس در سالهای 48-1847 و 1849 از یکسو به نوشتن «مانیفست» و از سویی دیگر به سردبیری «روزنامۀ راین نوین» سرگرم بودند. تا سال 1849 نیروی بالنده و پیشاهنگ انقلاب، بورژوازی دمکرات بود، اما از 1850 طبقۀ کارگر بیش از پیش به طبقه ای مستقل و پیشاهنگ انقلاب تبدیل می شد. مارکس در «مبارزۀ طبقات در فرانسه» تجربۀ جنبش انقلابی سالهای 1848-1850 را اینگونه جمعبندی کرده است: «پرولتاریا … هرچه بیشتر به دور سوسیالیسم انقلابی، کمونیسم، جمع می شود، که خود بورژوازی با نام بلانکی آنرا نامیده است. این سوسیالیسم چیزی نیست جز انقلاب بی وقفۀ دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا، همچون مرحلۀ گذار به الغای هرگونه تفاوت طبقاتی، الغای همۀ روابط تولیدی، که مطابق با این روابط تولیدی باشند، به دگرگونی همۀ ایده های جاری شونده از این روابط اجتماعی». – ریزانوف، «رساله هایی دربارۀ تاریخ مارکسیسم»، ص 480-479، ترجمه از روسی.

در اینجا مارکس اصطلاح «انقلاب بی وقفه» را به کار می برد، که تقریبا مطابق است با برداشت از مبارزۀ انقلابی برای سوسیالیسم، آنهم در جامعه ای بورژوایی، که انقلاب علیه فئودالیسم را پشت سر گذارده و طبقات بورژوازی و پرولتاریا کاملا شکل گرفته اند و نه تنها دیگر همچون گذشته، متحدان یکدیگر نیستند، بلکه حتی وارد روابط آنتاگونیستی با یکدیگر شده اند. اما نگاهی بیاندازیم به «درخواست از کمیتۀ اتحادیۀ کمونیستها» (سال 1850). در اینجا به آنچه در بالا گفتیم، بسیار نزدیکتر هستیم: انقلاب مداوم (بی وقفه) مطابق است با 1) خط فرارویندۀ انقلاب و 2) انقلاب فرارویندۀ بورژوا-دمکراتیک به انقلاب سوسیالیستی

«در همان زمانی، که خرده بورژواهای دمکرات می خواهند با دستیابی به بیشترین اندازۀ ممکن خواسته های یاد شده در بالا، هرچه زودتر به انقلاب پایان دهند، منافع ما و وظایف ما در این است، که انقلاب را تا زمانی بی وقفه نماییم، که همۀ  طبقات کمابیش دارا از سلطه کنار گذارده نشده اند، تا زمانی، که پرولتاریا قدرت دولتی را به چنگ نیاورده، تا زمانی، که اتحادیۀ پرولترها نه تنها در یک کشور، بلکه همچنین در همۀ کشورهای سلطه گر جهان تا آن اندازه پیشرفت نکرده باشند، که رقابت میان پرولترهای این کشورها پایان یابد، و تا زمانی، که دست کم، نیروهای تعیین کنندۀ تولیدی در دستان پرولترها متمرکز نشده باشند. برای ما مساله نه بر سر دگرگونی مالکیت خصوصی، بلکه بر سر نابودی آن می باشد، نه بر سر خاموش شدن تضادهای طبقاتی، بلکه بر سر نابودی طبقات، نه بر سر بهتر شدن جامعۀ موجود، بلکه بر سر پایه ریزی جامعۀ نوین می باشد» (مارکس-انگلس، «آثار تاریخی»، انتشارات دولتی، مسکو، 1985، ص 501).

اما آیا لنین در همکاری با اس-ارها (که همان نارودنیکهای دیروز بودند) برای دستیابی بیشتر به اهداف انقلاب بورژوا-دمکراتیک از فضای دوران نخست وزیری استولیپین بهره برداری می کرد، یا تلاش داشت این بهترین نمایندۀ بورژوازی لیبرال را هرچه زودتر نابود کند و روند دمکراسی در روسیه را به شکست بکشاند؟

و بسیار جالب است اگر چپهای ما بتوانند از خودشان بپرسند، “چرا پلخانوف با اس-ارها همکاری نمی کرد، اما لنین دودستی به چرنوف و اس-ارها چسبیده بود”؟ دلیلش روشن است: پلخانوف پنبۀ «نارودنیسم» را زده بود و نیازی به همکاری با گرایش چپ اندرقیچی بازمانده های «نارودنایا وُلیا» در قالب اس-ارها نمی دید. اما لنین خمیرۀ نیچایفشینا و پیروی از بلانکیسم را داشت، و این خمیره لنین و دوستانش را به همکاری با گروه چرنوف می کشاند. درست همانگونه، که مارکس و انگلس نیازی به همکاری با باکوونین، پروودون و دیگر آنارشیستها نمی دیدند.

 آقای شالگونی نمی خواهد توجه داشته باشد، که شرایط روسیه و شرایط اروپای باختری همسان نبودند، تا در روسیه بتوان همان تاکتیکها و شعارهایی را دنبال نمود، که برای اروپای باختری مناسب بودند.

آقای شالگونی نمی خواهد توجه داشته باشد، که آنچه لنین می خواست با زور و بصورتی مکانیکی در روسیه پیاده کند، چیزی نبود، جز همان «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها، که می گفتند روسیه می تواند فاز سرمایه داری را دور بزند و سوسیالیسم روسی، سوسیالیسمی دهقانی و با تکیه بر اوبشینهای روستایی می باشد، که با تاکتیک ترور می تواند پیاده شود! با توجه به این نکته، پرسش این است، که چرا آقای شالگونی و دیگر رفقای «راه کارگر» به چریکهای فدایی نپیوستند و موتور کوچک را برای روشن کردن موتور بزرگ به کار نیانداختند؟

 نارودنیکها می گفتند، آنچه مارکس و انگلس می گویند، تنها در اروپای باختری می تواند پیاده شود، و حتی آمریکا نیز به راه سرمایه داری گام نخواهد گذارد. اما پلخانوف در سال 1883 در کتاب خودش «اختلاف نظرهای ما» اثبات کرده بود، که روسیه گام در راه رشد سرمایه داری گذارده و حتی روند فروپاشی اوبشینها چندی است آغاز شده است، زیرا سرمایه داری حتی در درون خود اوبشینها رشد کرده است. این روند را پتر کبیر درنیمۀ نخست سالهای 1700 با پیاده کردن سیاست مانوفاکتورهای اجباری، بطور مکانیکی به روسیه دیکته کرده بود، که هرچه زودتر وارد فاز سرمایه داری و صنعتی شدن بشود، بدون آنکه مانند اروپای باختر دارای کارگران پرولتر آزاد شده از قید و بندهای فئودالیسم باشد. و اشتباه پتر کبیر در همین نکته بود، که بدون ملغی کردن فئودالیسم و نظام سرواژ، می خواست مانوفاکتورهایی مانند مانوفاکتورهای اروپای باختری را در روسیه پیاده کند. اما لنین، پارووس، تروتسکی و …. دیگر بلشویکها از تاریخ روسیه آگاهی نداشتند و نمی توانستند بفهمند طبقۀ سرمایه دار روسیه به چه مرحله ای نیاز دارد، و طبقۀ کارگر روسیه چرا اینگونه نیست، که در اروپای باختری کارکرد دارد، و برای جبران این کمبودها به چه چیزی نیازمند می باشد. لنین می پنداشت روسیه به همان اندازۀ بورژوازی اروپای باختری رشد کرده است و نیازی به گذراندن زمان درازی در دوران بورژوا-دمکراتیک نیست و روسیه می تواند بیدرنگ، حتی در همان سال 1905 وارد فاز سوسیالیستی بشود. این بود، که لنین دقیقا به جای یاری رساندن به روند بورژوا-دمکراتیک دولت استولیپین، (یعنی به جای درک از همان اندیشۀ “انقلاب مداوم”، که در بالا نقل کردیم) به ترور و بمبگذاری علیه استولیپین روی کرده بود. و جالب هم در اینجاست، که زندگینامه نویسان لنین، داستانی را از زبان خواهر لنین جعل کرده اند، که گویا لنین 17 ساله، پس از اعدام الکساندر گفته بود: «ما به این راه نخواهیم رفت. از این راه نباید رفت»! اما هنگامیکه لنین 35 ساله و پخته تر شده بود، یکباره آنارشیسم در درونش به جوش آمد و هوس بمبگذاری به سرش زد تا کاری را، که برادرش انجام نداده بود، خودش در عمل پیاده کند. آنگاه اقای شالگونی می پندارد هر کاری، که لنین انجام داده بود درست بود و نقدهای پلخانوف همه یکسره نادرست بودند!!!

آقای شالگونی نمی خواهد توجه داشته باشد، که بورژوازی اروپای باختری تا زمانی «مترقی» و «انقلابی» بود، که  هنوز تسلط کامل بر جامعه پیدا نکرده بود و هنوز فئودالیسم را بطور کامل شکست نداده بود. پس از این دوران، بورژوازی  طبقۀ مسلط جامعه شده بود و انقلاب صنعتی نیز انجام شده بود. آنگاه بورژوازی رفته-رفته چهرۀ کنسرواتیو و مخالفت با دستیابی کارگران به حقوق بیشتر را نشان می داد. و دقیقا در همین زمان بود، که بورژوازی سزارین شدۀ روسیه، که با لقاح مصنوعی پتر کبیر پرورش یافته بود، رویکردی لیبرال و پیشرو را در برابر اشراف و نمایندگان ارتجاع روسیه نشان می داد. استولیپین دقیقا چنین نماینده ای برای بورژوازی روسیه بود.

استولیپین از همه سو دارای دشمنان سرسختی بود: از سوی تزار و همسرش، که تن به محدودیت قدرت سیاسی خودشان نمی دادند؛ از سوی روحانیت و دربار طرفدار راسپوتین شیاد و نیمه دیوانه؛ از سوی افسران فاسد ارتش؛ از سوی فئودالها؛ از سوی انقلابیان آنارشیست؛ از سوی بلشویکها. سیاست بورژوایی استولیپین منافع همۀ اینها را تهدید می کرد. در چنین اوضاعی لنین به جای بهره برداری از فضای آزاد این دوره، به جای بهره برداری از آزادی زندانیان سیاسی و تظاهرات و شرکت در انتخابات، به جای بهره برداری از امکان سازماندهی آزادانۀ طبقۀ کارگر، علیه نمایندۀ این لیبرالیسم دست به ترور و بمبگذاری می زد!

با اینهمه، آقای شالگونی می گوید: «به قول لوکاچ، لنین خیلی بزرگتر از آنی بود، که متوجه تناقضات نباشد»!

گذشته از اینکه یکی از نقطه ضعفهای لوکاچ، لنینیست بودنش می باشد و بررسی دیدگاه لوکاچ، بحثی شیرین است، پرسش دقیقا در همین است، که آیا لنین متوجه انحرافات و تناقضات خودش بود، یا نه؟

این پرسش را می بایست بدینگونه طرح کنیم: آیا لنین متوجه رفتارهای آنارشیستی خودش در همکاری با اس-ارهای جناح چرنوف بود؟ آیا لنین می دانست و یا می توانست بداند، که آزه ف مامور پلیس مخفی تزار در تشکیلات اس-ارها برای خدمت به تزار، برنامه های ترور را طراحی می کرد تا به دولت استولیپین ضربه بزند؟

آیا لنین متوجه بود و فاجعۀ جنگ داخلی، قحطی، کشتارهای دسته جمعی، تیفوس، وبا، ویرانی و سرکوب همه خلقی پس از کودتای بلشویکی علیه دولت ائتلافی سوسیال-دمکراتیک کرنسکی را می توانست پیشبینی کند و دریابد، یا نه؟ و پاسخ نیز جز این نمی تواند باشد: اگر آری، پس لنین آدمی جنایتکار و دیوانه بود، که دقیقا زیر تاثیر اندیشه های شیطانی سرگئی نیچایف قرار داشت و از بلانکیسم نیز پا را فراتر گذارده و به تکاچفیسم و جنون این دو تن (نیچایف و تکاچف) رسیده بود.

 و اگر پاسخ منفی باشد، بدین معنی خواهد بود، که چنین کسی شایستگی رهبری پرولتاریا و جنبش سوسیالیستی را دارا نمی باشد. در هردو صورت، لنین نه آنی بود، که مارکسیسم را فهمیده و آنرا «تکامل» نیز داده باشد، تا اندازه ای، که به شکل آچارفرانسه ای درآمده باشد و بتواند پاسخگوی همۀ مشکلات همۀ کشورهای جهان تا امروز و تا آینده ای دور باشد.

پرسش در این است، که آیا در افغانستان می بایست کودتای بلشویکی انجام می شد و کشور را به این فاجعه می کشاند؟ یا بهتر می بود چپها با دولت دمکرات و با گرایش بورژوا-دمکراتیک همکاری نمایند و کارگران و زحمتکشان را سازماندهی کنند تا به حقوق شهروندی و طبقاتی بیشتری دست بیابند و دارای فرهنگ پرولتری بشوند؟

چپهای ما چپهای شعاری هستند، یعنی می گردند شعارهای پرطمطراق را پیدا می کنند و با صدای بلند آن شعارها را جار می زنند، بدون آنکه بدانند چه شعاری برای چه مرحله ای و برای چه هدفی است. همینکه شعار بدهند-«پیش به سوی سوسیالیسم!»، دیگر مهم نیست ما در چه شرایطی هستیم و نیاز جامعۀ ما در این مرحله چیست. اصولا، چپهای ما برای نابودی مراحل قیام کرده اند و نیازی به اندیشیدن ندارند، نیازی به سنجیدن ندارند. چپهای ما در جستجوی «آچارفرانسه» هستند، چیزی، که برای هر زمان و هر مکانی مناسب باشد، به هر پیچ و مهره ای بخورد و نیازی به برگزیدن ابزار مناسب نداشته باشند. فقط مسعود احمدزاده نبود، که آچارفرانسه را ترجیح می داد-«هم استراتژی، هم تاکتیک»-، بلکه همۀ سازمانهای دیگر هم در جستجوی آچارفرانسۀ خودشان هستند. برای همین است، که آقای شالگونی  آشکارا اعلام می کند، که گویا «تئوری مرحلۀ انقلاب از مارکسیسم روسی آمده است» و گویا این نیز از «گناهان» پلخانوف بود، که در مخالفت با دور زدن سرمایه داری، برای سازماندهی طبقۀ کارگر، برای پیشرفت خردمندانه و برنامه ریزی شدۀ انقلاب تلاش می کرد! آقای شالگونی تبلیغ برای «مرحلۀ انقلاب» را به استالین هم منتسب می کند! در حالیکه استالین اصولا در چنین قد و قواره ای نبود، که بتواند پیش از 1918 مطرح باشد و از تئوری هم دم بزند! اما تروتسکی در این میان سردرگم بود و گاهی از پارووس، گاهی از دیگران تقلید می کرد.

از آنجا، که همۀ ساختار  مباحثۀ چپهای ما وابسته به درک از لنینیسم و بلشویسم است، مجبور بوده ایم به این نکته ها اشاره کنیم، زیرا پاسخی بوده است به سخنان آقای شالگونی در همین مصاحبه با رادیو «همبستگی». و اکنون می رسیم به نکتۀ اصلی و نتیجه ای، که همۀ دستگاه اندیشۀ چپهای ما از این تئوری می گیرد.

نکته در این است، که رفیق شالگونی با مراجعه به وجدان خودش، و با توجه به اینکه یکی از صادق ترین چپهای قدیمی ماست، اگر چرخ زمان را به سال 57 بازگردانیم، مسلما باید به قدرت رساندن خمینی را جنایت به شمار بیاورد. چنین انسان فرهیخته ای نمی بایست به این دام بیافتد، که برای رد لنینیسم، برای نقد فاجعۀ کودتای اکتبر 1917 با خودش تعارف داشته باشد و همچنان نیز ایران را در آستانۀ گام گذاردن به مرحلۀ سوسیالیستی ببیند و بخواهد خودش را گول بزند. اما چپهای چریکی طرفدار فرمول “هم استراتژی، هم تاکتیک” مسعود احمدزاده، همچون کودکانی، که دلبستۀ بازیچۀ خود هستند، نمی خواهند دل از “حماسۀ” سیاهکل بکنند و این فاجعه را فاجعه و ابلهانه ترین کار ارزیابی کنند، که مربوط به دوران کودکی چپ و جو چریکی جهانی بود. اینها هم لنینیست هستند. اما فرقشان این است، که اگر بتوان چرخ زمان را به سال 57 برگرداند، این دسته از رفقا و بسیاری دیگر همچنان عقیده دارند، که «خودکشی دسته جمعی ملت ایران در بهمن 57 کار درستی بود»!

در 22 بهمن 57 دسته ای از جنایتکاران، دزدان و راهزنان بی وجدان قدرت سیاسی را در ایران به دست آوردند و آغاز به تیرباران، اعدام، کشتار زندانیان سیاسی، کشتار در کردستان و ترکمن صحرا، ترورهای خارج از کشور، ترورهای زنجیره ای، شلیک به هواپیمای مسافربری، دزدیهای مطابق با شرع انور را ادامه داده و ادامه خواهند داد.  کسی، که طرفدار بر سر کار آمدن این حکومت در بهمن 57 باشد، قطعا آدم پلید، جنایتکار و دیوانه ای بیش نیست!

تکرار می کنم:

 لنینیسم، مارکسیسم نیست!

ایران در آستانۀ گام گذاردن به مرحلۀ سوسیالیستی نایستاده است!

دستور روز جامعۀ ما دستیابی به سکولاریسم، حقوق شهروندی و پی ریزی حکومتی آزاد برای شهروندان آزاد می باشد.

بدون سرنگون کردن جمهوری اسلامی، هیچ کاری نمی توان انجام داد.

برای سرنگون کردن هر رژیمی، می بایست ایدئولوژی آن رژیم را در ذهنیت تودۀ مردم سرنگون نمود. آنگاه مردم خودشان رژیم را بطور فیزیکی سرنگون خواهند کرد.