دیدگاه و یاداشتهای شما مقالات شما

لنینیسم، مارکسیسم نیست-2

 

فرزین خوشچین

لنینیسم، مارکسیسم نیست

2

در بخش نخست دیدیم، که حزب کمونیست شوروی «اصول لنینیسم» استالین را از قلم به اصطلاح دانش آموزی 16 ساله به نام آنتون فیلیپوف تبلیغ کرده، خواسته است لنین را از دیدگاه استالین به تصویر بکشد و برایش مقامی برتر از مارکس و انگلس فراهم کند. بدین منظور، ویژگیهایی را برای لنین برشمرده است، که دوتای آنرا  بررسی کردیم و نشان دادیم چه سخنان بی پایه و سستی را سرهم کرده است. اینگونه، که پیداست، شیوۀ استدلال نگارنده در نقد این دیدگاه، استالینیستها را بسیار برآشفته است. اما سخن ما در نقد استالینیسم به موارد مطرح شده در این نوشتار کرانمند نیست. در جایی دیگر، مواردی بسیار بیشتر و مهم را با خوانندگان خود در میان خواهیم گذارد. اما اکنون به چند موضوع دیگر می پردازیم، که در ادامۀ همین نوشتار تبلیغی برای «اصول لنینیسم» مطرح شده اند و به خیال نویسندگانش، از اهمیتی کلیدی و تعیین کننده در برابر مخالفان استالینیسم برخوردارند. و می بایست بگوییم، که با خواندن اینگونه مقالات به فقر تئوریک دستگاه اداری استالینی پی می بریم. موضوع تنها به این مقاله و آن مقاله کرانمند نیست. موضوع این نیست، که دستگاه اداری استالینی در حوزۀ تبلیغات سیاسی و توسل به لنینیسم، واقعا کم آورده بود، بلکه ابعاد این فقر تئوریک در حوزۀ فلسفی هم ژرفای ترسناکتری داشته است، که در  جایی دیگر بررسی خواهیم کرد. خوشبختانه مدارک بسیاری در این زمینه در دست هست. اما اینک بپردازیم به ادامۀ سخنان دانش آموز کذایی و خود استالین.

یکم- مارکسیسم دوران امپریالیسم

استالین  می گوید: «لنینیسم مارکسیسم دوران امپریالیسم و انقلابات پرولتری است. بعبارت دقیق تر، لنینیسم نظریه و تاکتیک انقلاب پرولتری بطور کلی، بالاخص، نظریه و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریاست» (و. ی. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۷۱، مسکو، ۱۹۴۷).

اما می دانیم، که «دوران امپریالیسم» برای کشورهای پیشرفتۀ صنعتی غرب فرا رسیده بود، نه برای روسیه. روسیه نه در دوران انقلاب 1905، و نه در دوران «انقلاب» 1917 به مرحلۀ بورژوایی پیشرفته و امپریالیسم نرسیده بود. این را همگان می دانستند. میزان پیشرفت روسیه و اوضاع نابسامان اقتصادی روسیه (میزان بدهکاری روسیه به ژاپن، آمریکا و کشورهای اروپایی، نداشتن راه آهن و …) را در گفتاری دیگر نشان داده ایم. اما بعدها بلشویکها رفته-رفته چنین ادعایی را برای توجیه ضرورت انقلاب سوسیالیستی، پیش کشیدند. در برابر ادعای بلشویکها، برای نمونه،  مارتوف در سال 1908 نوشته بود: «پرولتاریا نمی تواند نقش همه خلقی رهبری انقلاب بورژوایی را داشته باشد، زیرا روابط کاپیتالیستی در روسیه هنوز در مرحلۀ آغازین خودش می باشد». اما استالین توضیح داده است، که «تجزیه و تحلیل دوران امپریالیسم به لنین امکان داد، تا ثابت کند که پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور جداگانه ممکن است. و این کشور هم روسیه بود. همین نتیجه گیری لنین هم صحت خود را در عمل نشان داد. واقعا هم، همانطور که واضح است، در عمل به اثبات رسید».

یعنی می خواهد بگوید: 1) با توجه به همۀ ویژگیهای یادشده برای امپریالیسم، که شامل ادغام سرمایۀ مالی-بازرگانی- صنعتی- نظامی می شود، و همچنین «تقسیم جهان» انجام شده و همۀ جهانی، که زیر نفوذ کشورهای امپریالیستی قرار دارد، این مجموعه، شرایطی را پدید آورده است، که «یک کشور تنها» می تواند انقلاب سوسیالیستی را انجام دهد و از محاصرۀ امپریالیستی هم هیچ باکی نداشته باشد! البته می دانیم، با توجه به همۀ ویژگیهای چین و روسیه (پهناوری سرزمین، منابع طبیعی، موانع طبیعی در برابر تجاوزات خارجی، دور دست بودن، داشتن جمعیت زیاد، مسائل فنی نظامی و …) این دو کشور واقعا هم استثنائی بوده اند، که قاعده را اثبات می کرده اند: قاعده این است، که هیچ کشور تنهایی نمی تواند انقلاب سوسیالیستی را به سرانجام برساند. از همین روی نیز کارل مارکس امکان انقلاب سوسیالیستی را ابتدا در چند کشور پیشرفتۀ صنعتی و بطور تقریبا همزمان، یادآور شده بود. این نه تنها از جنبۀ محاصره و فشار امپریالیسم، بلکه از دیدگاه ساختاری است، که می خواهد پدیده ای به نام «کشورهای سوسیالیستی» را در برابر تاثیر همۀ جهان دست نایافتنی بداند، در حالیکه «کشور تنهای سوسیالیستی» نمی تواند هم در درون خودش روابط سوسیالیستی داشته باشد و همزمان با جهان پیرامونش در روابط سرمایه دارانه بسر ببرد.

دوم- راه رشد غیرسرمایه داری

 روشن است، که «نظریه و تاکتیک لنین» تنها برای روسیه درست شده است. اما، سپس «لنینیسم» را برای همۀ کشورهای جهان می خواستند پیاده کنند. یعنی، هنگام هرگونه بحران و دگرگونی در هر کشوری، مارکسیستها می بایست همان تاکتیکهایی را تکرار کنند، که بلشویکها پیاده کردند و شکست خوردند (تحریم دووما، قیام مسلحانه بدون در نظر گرفتن نیروها و شرایط و …).

 2)همچنین، می گوید: «پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور جداگانه ممکن است». یعنی اگر در روسیه انقلاب نمی شد، در هر کشور جداافتادۀ دیگر هم می توانست و می تواند انقلابی رخ بدهد و سوسیالیستی نامیده شود، مثلا در بورکینوفاسو، لسوتو، بورنئو، گینۀ بیسائو، در برمه، فیلیپین، بلیوی، گواتمالا، یا همین افغانستان.

چنین دیدگاهی همان آنارشیسم و بلانکیسم «چه باید کرد؟» است در مقیاس  سیاست جهانی. همین نکته، فصل مشترک بلانکیسم و «راه رشد غیرسرمایه داری» می باشد. «در هر کشور جدا افتاده»، که هیچ، رفقای چپ اندر قیچی ما اعلام می دارند، که کارگران می توانند «یک کارخانۀ جدا افتاده» را تسخیر نموده و در آنجا «روابط سوسیالیستی» برقرار نمایند! بسیاری از گرایشهای گوناگون جنبش چپ ایران، ظاهرا هم اگر با استالینیسم و «چپ روی کودکانۀ» لنین همخوانی نداشته باشند، در این یا آن تاکتیک، خودشان را همخوان و دنباله روندۀ اینگونه تاکتیکها می نمایانند؛ مثلا، «لغو کار مزدی»، یعنی ورود یکراست به فاز بالای سوسیالیستی! آیا خودشان می دانند چه می گویند؟ روشن است، که نه.

مارکس می گوید، هنگامیکه انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی به پیروزی برسد، «کشورهای دیگر از روی این نمونه می بینند، «چگونه این کار را باید انجام داد»، چگونه … گام در این راه کوتاه شدۀ روند رشد بگذارند» (مارکس-انگلس، ج 22، ص 446) چاپ روسی.

و اما، لنین، که دیدگاههای خودش را از نارودنیکها گرفته بود، سخن مارکس را تحریف و با تز «راه رشد غیرسرمایه داری» نارودنیکها مطابق نموده و در سخنرانی در کنگرۀ دوم کمینترن (1920) گفته بود: «درست نیست فرض کنیم، که مرحلۀ رشد کاپیتالیستی برای ملیتهای واپسمانده گریزناپذیر می باشد» (چاپ پنجم آثار لنین، ج 41، ص 246). این ایده را لنین در نمونۀ جمهوری خلق مغولستان گسترش داد (ج 44، ص 233). و در تزهای کنگرۀ ششم در سال 1928، گفته شده است، که بحران سیستم جهانی سرمایه داری و پیدایش شوروی «امکانات اوبژکتیو راه غیرسرمایه داری، رشد کلنی های واپسمانده را … در صورت پشتیبانی پرولتاریای پیروزمند کشورهای دیگر تامین می کنند» (استراتژی و تاکتیک کمینترن در انقلاب ملی- مستعمره در نمونۀ چین، مسکو، 1934، ص 59). و باید بگوییم، که نه همۀ لنینیستها، بلکه انگشت-شمار لنینیستهایی هستند، که با تاریخ پیدایش دیدگاه «راه رشد غیرسرمایه داری» آشنا می باشند و حتی پاسخهای مارکس در این باره را خوانده اند، اما به سود خودشان نمی بینند، که همۀ موضوع را آشکار کنند. مارکس از «راه کوتاه شده» سخن می گوید، و تز لنینی به دنبال چگونگی «دور زدن» سرمایه داری می باشد، که با «پشتیبانی پرولتاریای پیروزمند کشورهای دیگر» انجام می شود- گذشته از اینکه در اکتبر 1917 هیچ کشور سوسیالیستی وجود نداشت تا به روسیه کمک کند این گذار را انجام دهد. لنینیستها حتی اگر «راه کوتاه شده» را بپذیرند، هرگز اندازۀ پیموده شدۀ این راه را مشخص نمی کنند. پیاده کردن «بلانکیستی» راه رشد غیرسرمایه داری را، دقیقا در کودتای نظامی افغانستان شاهد بودیم، که آغاز همۀ بدبختیهای پیامده پس از این حرکت نادرست و لنینی بوده است.

در اینجا ما با نکتۀ ظریفی رو به رو هستیم، که معمولا بدان پرداخته نمی شود و همگان از کنار این نکته می گذرند: مراحل رشد اقتصادی-اجتماعی جوامع، یا همان فورماسیونهای اقتصادی-اجتماعی، نه تنها از دیدگاه ملموس، یا فیزیکی، بلکه از دیدگاه روانشناسی اجتماعی، تربیت و آموزش فرهنگی مردم نیز باید در نظر گرفته شوند. به دیگر سخن، همانگونه، که در بخش نخست از مارکس گفتاورد کردیم، زیربنای اقتصادی جامعه، افزون بر رشد فیزیکی و تضمین کنندۀ بقای جامعه، سازنده و تعیین کنندۀ روبنای جامعه نیز هست. زحمتکشان در جریان تکاپوی زندگی و فعالیتهای سیاسی-صنفی خودشان تجربه به دست می آورند، آموخته می شوند و از فرهنگی والاتر برخوردار می گردند. برایند همۀ این فرارویی اقتصادی-اجتماعی-فرهنگی، به آمادگی فرهنگی-روانی مردم برای زیستن در شرایطی بالاتر و برتر از شرایط پیشین می انجامد. زحمتکشان جامعه، در واقع، برای زیستن در شرایط سوسیالیستی آماده و آبدیده می شوند. مردم کشورهایی، که فاز سرمایه داری را نگذرانده باشند، و مثلا از دوران گله داری  به دوران سوسیالیستی پرش کرده باشند، همواره کمبودهای فرهنگی بسیاری را از خود بروز می دهند. فرق بسیاری است میان کارگران شهرنشینی، که چندین سال و یکی-دو نسل را در شرایط زندگی صنعتی بورژوایی گذرانده اند، با فرهنگ شهری و مبارزۀ سندیکایی آشنا هستند، و کارگران روستایی، که تازه به شهر کوچیده اند. از همین روی است، که می بایست تاکید کنیم، که «سندیکا و فعالیت سندیکایی، دانشگاه پرولتاریاست»!

 همچنین 3) نویسندۀ روسی، که خودش را آنتون فیلیپوف نامیده است، می خواهد بگوید، که  لنین حتی در آغاز سالهای 1900 و در جریان انقلاب 1905 (زمانی، که هنوز «امپریالیسم-بالاترین مرحلۀ کاپیتالیسم» را ننوشته بود)، «دقیقا» می دانست امپریالیسم چیست و امکان پیروزی سوسیالیسم در روسیه را اثبات کرده بود!!!!  پرسش این است:  آیا لنین با تزهای خودش در «مالیات جنسی»، که سرمایه داری دولتی را تئوریزه کرده بود، پیروزی سوسیالیسم را اثبات کرده بود؟ یا اعتراف کرده بود، که هنوز زمان برپایی سوسیالیسم در روسیه و جمهوریهای شوروی فرا نرسیده است؟ آیا سرکوب بورژوازی لیبرال و سوسیالیستهای خودی، راه انداختن جنگ داخلی، کشتار، قحطی، بیماری و بدبختی و سپس دعوت از بورژوازی کشورهای امپریالیستی، به معنی «اثبات» امکان برپایی سوسیالیسم می باشد؟ یعنی همۀ کشورهای دیگر نیز می بایست همین رفتار را داشته باشند؟ آیا  پس از جنگ داخلی و رویکرد به سیاست «نپ»، لنین اثبات کرده بود، که توانسته است سوسیالیسم را در یک کشور تنها و با تکیه به سرزمینهای اشغال شده برپا نماید؟

گذشته از اینها، رویکرد به مالیات جنسی، یعنی «حذف پول»، اما این به معنی کنار گذاردن اصل مبادلۀ کالاها نیست، بلکه به معنی بازگشت به دوران پیش از پیدایش پول می باشد. اما، این به هیچوجه به معنی برپایی سوسیالیسم و حذف استثمار نیست. بد نیست به «فقر فلسفه» نگاهی بیاندازیم، تا اساس این اشتباه را ببینیم در چیست.

از اینها گذشته، هرکه به یاد نیاورد، استالین می بایست به یاد بیاورد، که چند ماه مانده به کودتای اکتبر 1917، بلشویکها تبلیغ می کردند، که چندین میلیون پرولتاریای آلمان و دیگر کشورهای اروپایی آماده اند به یاری پرولتاریای روسیه بیایند و روسیه را تنها نخواهند گذاشت. بدین ترتیب، این ادعای استالین، که گویا لنین دوران امپریالیسم را دقیقا «تجزیه و تحلیل کرد» و به نتیجه رسید، که گویا در یک کشور تنها و محاصره شده از سوی همۀ جهان سرمایه داری، می شود انقلاب سوسیالیستی را به سرانجام رساند، حتی اگر آن کشور انقلاب کننده چندان هم پیشرفته نباشد، بیشتر دهقانی باشد، تا صنعتی، از شبکۀ جاده ها، راه آهن و کشتیرانی برخوردار نباشد، بازرگانی پیشرفته ای نداشته باشد، به همۀ کشورهای مهم اروپایی بدهکار باشد و …. خب، این که دروغ بسیار بزرگی است. لنین، تروتسکی و بلشویکها می دانستند، که اینگونه تبلیغات دروغ است و هم اکنون پرولتاریای آلمان آمادۀ پیوستن به پرولتاریای روسیه نیست و بویژه اگر امپریالیسم آلمان برندۀ جنگ باشد، بحران سیاسی و سپس هم، بحران اقتصادی را در درون رایش آلمان مهار خواهد کرد و پرولتاریای آلمان را می تواند سرکوب کند و یا به سازش و سکوت بکشاند. و اما، هنگامیکه کشور شوروی تشکیل شد، لنین و سپس هم استالین فهمیدند، که می بایست حصاری به دور شوروی کشیده شود. این بود، که  پس از صلح برست، به فرمان لنین به جمهوریهای تازه تشکیل شدۀ بالتیک بلاروسیه و اووکرائین حمله کرده و این سرزمینها را به خاک شوروی ضمیمه نمودند. این کافی نبود. پس از جنگ دوم جهانی، کشورهای بلوک شرق را نیز با زور به اردوگاه شوروی ضمیمه کردند.

سپس اینگونه دروغگویی می کند:

«در مورد نمونه اتحاد دوستانه طبقه کارگر و دهقانان در اتحاد شوروی، یوسف استالین خاطرنشان می سازد، که «دهقانانی که تجربه سه انقلاب را در پشت سر خود دارند (منظورش انقلابهای 1905، فوریۀ 1917 و اکتبر 1917 می باشد! ف.خ.)  و همراه با پرولتاریا و تحت رهبری پرولتاریا بر علیه تزار و حاکمیت بورژوازی بمبارزه برخاسته اند، دهقانانی که در اثر انقلاب پرولتاریا به زمین و صلح رسیده و به نیروی ذخیره پرولتاریا بدل گشته اند، نمی توانند از دهقانانی که در جریان انقلاب بورژوایی و تحت رهبری بورژوازی لیبرال مبارزه نموده، از دست همین بورژوازی زمین گرفته و به نیروی ذخیره آن تبدیل شده اند، متمایز نباشند.

 اثبات این دشوار نیست، که دهقان اتحاد شوروی که به ارجگذاری دوستی سیاسی و همکاری سیاسی با پرولتاریا خو گرفته و آزادی خود را مدیون این دوستی و همکاری می داند، نمی تواند از همکاری اقتصادی با پرولتاریا سپاسگزار نباشد (ی. و. استالین، مجموعه آثار، جلد ۶، ص. ۱۳۲- ۱۳۳، چاپ روسی، مسکو، ۱۹۴۷).

استالین در اینجا آشکارا دروغ می گوید: کدام دهقان پس از اکتبر 1917 از حکومت بلشویکها توانست زمین دریافت کند؟ کدام دهقانان در روسیۀ پس از کودتای بلشویکی به «زمین و صلح» رسیدند؟ مگر جنگ داخلی و ترورهای سرخ و سفید  نبودند؟ مگر دهقانان را بزور وارد کالخوزها نکردند؟ برای به دست آوردن تصویری روشن از کالخوزهای اجباری، خوب است نگاهی به «زمین نوآباد» اثر شولوخوف بیاندازیم.

سوم- استالینیسم یا مارکسیسم؟

  نویسندۀ نوشتار مورد بحث می گوید: «درباره اصول لنینیسم»، اثر استالین بهترین آغاز برای آموختن لنینیسم است». پیشتر دیدیم، که خود استالین ادعا کرده است برای شناختن «لنینیسم» نمی بایست به آثار مارکس و انگلس نگاه کنیم، بلکه بسنده است به آثار دوران پایان عمر لنین مراجعه کنیم! اکنون هم دانش آموزی 16 ساله پیدا شده است و همگان را فرامی خواند همه چیز را کنار گذارده و تنها همان «اصول لنینیسم» منتسب به استالین را بخوانند! این واقعا توهین به شعور خوانندگان است، توهین به استقلال اندیشۀ فعالان مارکسیست کشورهای جهان است، توهین به همۀ آنانی است، که دانش آموخته هستند، منقد هستند، فعال سیاسی و کارگری هستند. ابتدا استالین از ما می خواهد برای فهمیدن لنینیسم، تنها به آثار سالهای پایانی زندگی لنین توجه کنیم. و اکنون دانش آموزی 16 ساله از ما می خواهد همه چیز را کنار بگذاریم و به یک انجیل متوسل شویم، که نامش «اصول لنینیسم» اثر استالین است.

می دانید؟ کارل رادک، همانی، که بارها از او یاد کرده ام و معرف حضورتان هست، نه تنها مقالات و نوشته های دیگران را کپی می کرد و یا اندیشۀ آنان را می گرفت و در مقالات خودش به کار می برد، بلکه استعداد عجیبی در جوک ساختن هم داشت. رادک برای همه جوک درست می کرد. او برای اسوردلوف، بی اندازه جوک درست کرده بود. شعرهای خنده دار می گفت. کادرهای مرکزی از دست جوکهای او نمی دانستند چه کار کنند. روزی استالین رادک را نزد خودش فراخواند و به او گفت: «می دونم برای خیلی ها جوک درست می کنی». رادک پاسخ داده بود: «کی؟ من؟».

استالین- مهم نیست، اما شنیده ام برای من هم جوک درست می کنی. می دونی؟ من رهبر پرولتاریای جهان هستم!

رادک- باورکن، این یکی را دیگه من درست نکرده ام!

اکنون هم دانش آموزی 16 ساله را به نام آنتون فیلیپوف (بی نام پدری) اختراع کرده اند و می خواهند از زبان او به ما بگویند، که همه چیز را کنار بگذاریم و «اصول لنینیسم» استالین را از بر کنیم- مانند مزامیر داوود!

همانگونه، که در بخش نخست یادآور شدیم، استالین هرگز چیزی ننوشته بود، بلکه او سخنرانی می کرد و سپس، منشی او، بوریس باژانوف، متن سخنرانی او را تنظیم نموده و به امضای استالین می رساند. همین کار را نیز چندین منشی تند نویس هنگام سخنرانی دیگر اعضای کمیتۀ مرکزی انجام می دادند و بدین ترتیب، «آثار» استالین و دیگران به چاپ می رسیدند. در متن ترجمه شده بوسیلۀ آقای ا.م. شیری این سخن ما بدینگونه تایید شده است: «پس از درگذشت ولادیمیر ایلیچ لنین ی. و. استالین مفاد اصلی لنینسم را در سخنرانی ها و در جریان ایراد نطقها در دانشگاه سوردلوفسک تشریح نمود. آنها از تاریخ ۲۶ آوریل تا ۱۸ ماه مه سال ۱۹۲۴ در روزنامه «پراودا» انتشار یافتند و در نهایت، بصورت کتابی تحت عنوان «درباره اصول لنینیسم» به چاپ رسیدند».

این را برای تاکیدی دوباره از نظر خوانندگان می گذرانیم، تا به اندازۀ اعتباری، که می توان برای همۀ پروسۀ سخنرانی و نوشته شدن و به چاپ رسیدن «اصول لنینیسم» اثر استالین، قائل شد، پی ببرند. بنا بر این، هرگاه  گفته می شود، که گویا استالین این یا آن موضوع را نوشته است، منظور این است، که او چیزهایی در سخنرانی خودش گفته بود و همۀ استناد ما، تکیه بر نوشته های منشی های تندنویس می باشد. با اینهمه، هنگامیکه می خوانیم: «برخی انسانها از اینکه چرا شروع آموزش لنینسم بکمک اثر استالین بهتر است، تعجب می کنند. آری، برای اینکه استالین در طول همه ۲۹ سال رهبری بر کشور شوراها، طبقه کارگر، دهقانان و روشنفکران زحمتکش را با مشی لنینی رهبری نمود»، پی می بریم، که نقد «استالینیسم» و نقد نوشتاری، که به استالین منسوب است، در واقع، نقد خود لنینیسم هم می باشد.

اینک به چند نکتۀ دیگر از این نوشتار می پردازیم.

چهارم- دیکتاتوری پرولتاریا و هژمونی 

معنی این جمله «لنینیسم نظریه و تاکتیک انقلاب پرولتری بطور کلی، بالاخص، نظریه و تاکتیک دیکتاتوری پرولتاریاست» این است، که «دیکتاتوری پرولتاریا» در دوران پیش از «امپریالیسم» کاربرد نداشت و لنین این را اختراع کرد.

لنین در «دوستان خلق کیستند و چگونه با سوسیال دمکراتها مبارزه می کنند» تاکید ویژه ای روی نقش رهبری طبقۀ کارگر برای همۀ عناصری، که با خودکامگی می رزمند داشته بود. اما می دانیم، که در دوران انقلاب بورژوا-دمکراتیک تنها زحمتکشان (کارگران شهر و روستا، خرده بورژوازی) نیستند، که در مبارزه با خودکامگی شرکت می کنند، بلکه بورژوازی لیبرال و خرده بورژوازی روستا، صنعتگران و حتی عناصری از ژنرالهای ارتش و فئودالهایی، که خواهان آزادی از یوغ خودکامگی تزاریسم بودند، با تزاریسم مبارزه می کردند. همچنین، بخاطر اهمیت ساختار ویژۀ مالکیت بر زمین از سوی تزار و حق «تقسیم زمین»، فئودالها نیز از موضعی ارتجاعی خواهان محدودیت اختیارات تزار بودند، و نیز دهقانان متزلزلی دیده می شدند، که پافشاری بر رفرمهای ارضی و دمکراتیزه کردن جامعه از نظر مادی به سودشان بود، اما دارای روحیۀ انقلابی نبودند، زیرا تا جایی خواهان دگرگونی می توانستند باشند، که به دستیابی خودشان به تکه ای زمین بیانجامد، نه بیشتر. دهقانان هنوز بشدت به تزار وفادار و متوهم بودند. و پلخانوف بدرستی اشاره می کرد، که دهقانان روسیه را نمی توان متحدان مطمئن پرولتاریا به شمار آورد.

لنین همچنین در «رشد کاپیتالیسم در روسیه» موضع هژمونی را به سطح کلاسیک موضوع تنزل داد و در واقع، پسنشینی تئوریکی را بدینگونه پذیرفته بود، که به نقش پیشاهنگی طبقۀ کارگر در مبارزۀ سیاسی اشاره کرده بود.

برای لنین و بلشویکها هژمونی طبقۀ کارگر از راه جذب و تاثیر بر دهقانان و دیگر زحمتکشان معنی می داد.

  برای پلخانوف راندن بورژوازی لیبرال به سوی رفرمها، بیشتر به معنی استحکام مواضع و رشد طبقۀ کارگر بود: انجام نقش اصلی نیروی رزمندۀ انقلاب کارگران ساده و تنظیم عملیاتش با بورژوازی دمکرات.

منشویکها از پدیداری دومای دولتی نیروهای خود را روی مبارزۀ قانونی (علنی) و پارلمانتاریستی کانونی کرده بودند.

 چیزی، که لنین و بلشویکها آنرا نمی خواستند ببینند، آنارشیسمی بود، که در «چه باید کرد؟» فرموله شده بود: «سازمانی از انقلابیان حرفه ای بما بدهید، ما روسیه را زیر و رو خواهیم کرد». این موضع در خیزش مسلحانۀ 17 اکتبر 1905 عملا شکست خورده و ایدۀ پلخانوف را مبنی بر سازماندهی بیشتر طبقۀ کارگر و رفتن به سوی رفرمهای بیشتر بورژوازی لیبرال برای فراهم آوردن شرایط دلخواه از راه شرکت در انتخابات و گرفتن قانون اساسی مترقی به اثبات رسانده بود.

مارتوف همین هژمونی موقت طبقۀ کارگر را نه در نتیجۀ نیرومندی حزب طبقۀ کارگر، بلکه درنتیجۀ تفرقۀ بورژوازی لیبرال متوسط، متزلزل بودن دهقانان، تفرقۀ خرده بورژوازی و بی سازمانی آنها ارزیابی کرده بود. و این کاملا درست بود، زیرا این حالت «موقت» بود و نمی توانست ادامه یابد، اما آیا او به بهره برداری از موقعیت برای متشکل تر و نیرومندتر کردن طبقۀ کارگر هم فکری کرده بود؟ باید به نامه نگاریهای مارتوف و آکسلرود نگاهی انداخت، تا بسیاری از چیزها روشنتر شوند. مارتوف در سال 1908 نوشته بود: «پرولتاریا نمی تواند نقش همه خلقی رهبری انقلاب بورژوایی را داشته باشد، زیرا روابط کاپیتالیستی در روسیه هنوز در مرحلۀ آغازین خودش می باشد». یعنی اگر روابط سرمایه داری پیشرفته وجود داشته باشد، طبقۀ کارگر پیشرفته تر و سازمانیافته تر، دهقانان بی زمین رو به پرولتریزه شدن، خرده بورژوازی با مواضع رادیکال در جبهه ای مستحکم علیه بورژوازی و تزاریسم متحد می شوند. و آن بورژوازی به اغلب وظایف تاریخی خودش عمل کرده و به اهداف زیادی رسیده است و در این حالت نقش ضدانقلابی را ایفا می کند، و اگر هم به همۀ اهداف خودش نرسیده باشد، مجبور خواهد بود با توده های انقلابی بر موضع ارتجاعی فئودالیسم و تزاریسم حمله کند و از رفرمهای بیشتر برای منافع اقتصادی-اجتماعی خودش نیز دفاع کند.

مارتوف اعلام داشته بود، که در سالهای7-1903 طبقۀ کارگر روسیه «نیروی رزمی» نبود، آنگونه که در انقلابات بورژوایی سدۀ گذشتۀ اروپا بود و «آن ترازی از خودآگاهی و ناوابستگی را، که می توانست حق سخن گفتن از هژمونی پرولتاریا را در آن دوره بدهد» هنوز به دست نیاورده بود (جنبشهای اجتماعی در روسیه در آغاز سدۀ بیستم، ج 2، بخش 2، ص 306). با اینهمه، پلخانوف پس از مانیفست 17 اکتبر نوشته بود، که پسنشینی بورژوازی در نتیجۀ فشاری بود، که از سوی طبقۀ کارگر برای آزادی وارد آمده بود: «اعتصاب همگانی ما (اشارۀ پلخانوف به اعتصاب سرتاسری روسیه در اکتبر)  همۀ اهمیت سترگ پرولتاریا را در جامعۀ امروزی عینا نشان داد … و اینگونه اعتصاب سرتاسری هنوز در هیچ جا انجام نشده است و با مبارزۀ از خود گذشته با تزاریسم، طبقۀ کارگر روسیه راه را برای انقلاب سوسیالیستی پرولتاریای جهانی هموار کرده است».

موضع پلخانوف. اما نیروی عمدۀ جنبش بودن، هنوز به معنای هژمونی طبقه نمی تواند باشد. از همین روی، منشویکها از نقش پیشاهنگی طبقۀ کارگر سخن می راندند، نه از هژمونی آن. و این در حالی بود، که طبقۀ کارگر، نیروی عمدۀ شرکت کننده در جنبش بود، نه نیروی عمدۀ اجتماعی؛ دهقانان هنوز بزرگترین نیروی طبقاتی را تشکیل می دادند، اما رادیکالیزه نشده و دچار تفرقه نیز بودند. پلخانوف در 1905 چندین بار قاطعانه اعلام داشته بود، که می باید از جنبش دهقانان پشتیبانی شود و آنرا نیروی ذخیرۀ انقلاب و متحد آیندۀ طبقۀ کارگر در مبارزه با بورژوازی به شمار آورده بود. پلخانوف در 1908 نوشته بود، که اگر دهقانان به اندازۀ کافی رشد کرده و می توانستند از خیزش مسلحانۀ طبقۀ کارگر پشتیبانی کنند، آنگاه دیگر کمترین نیازی نمی بود، که روی تشدید تضاد میان بورژوازی لیبرال و رادیکال کار کنیم، اما متاسفانه در آن روزها چنین حالتی وجود نداشت.

پلخانوف و لیبرالیسم

 اشاره نکردن به انتقادهای پلخانوف در سالهای 7-1905 از بورژوازی لیبرال می تواند خیانت به حقیقت باشد. پلخانوف بارها از لیبرالها بخاطر تزلزل، چندگانه گویی و گسست از مردم انتقاد کرده بود. پلخانوف اشاره کرده بود، که لیبرالها و فئودالهای لیبرال خواهان انقلاب نیستند و بآسودگی می توانند به توافق با ویتته بیاندیشند.

پلخانوف گفته بود: بورژوازی روسیه با آنکه کنسرواتیو است، سوسیال-دمکراسی می باید از موضع اپوزیسیون وی برای منافع انقلاب سود ببرد-«کادتها بسیار مایلند از نظم کهن ما بگسلند» و نباید به آنها اتهامات واهی و زودرس را وارد آورد.

 در پایان سال 1905 و بهار سال 1906 دو موضع را پلخانوف پیش کشیده بود: 1) «کاپیتالیسم ما دیگر آن اندازه رشد یافته است، که بورژوازی ما به هیچوجه با خودکامگی سازش نخواهد کرد. این را حیاتی ترین منافع اقتصادی به او اجازه نخواهد داد. تزار باید قدرتش را با آن تقسیم کند». 2) «در خودکامگی، جنبش اپوزیسیون بورژوایی نمایانگر فاکت انقلابی می باشد، که تشکیل دهندۀ وجه مثبت عظیمی در امر مبارزۀ آزادیبخش طبقۀ کارگر می باشد».

 پذیرش دومای دولتی و قانون اساسی و رفرمهای استولیپینی آن بخشی بود، که بورژوازی لیبرال برایش تلاش می کرد و جزئی از همان بخشی بود، که تزار می بایست به بورژوازی می داد. اما لنینیستهایی، که دسترسی به فاکتهای بسیاری دارند، این نکته ها را آگاهانه در نظر نمی گیرند تا بتواند به سود لنینیسم نتیجه بگیرند.

لنین مبارزه را در دو جبهه علیه تزاریسم و علیه بورژوازی لیبرال به پیش می برد. اما با در نظر گرفتن خوی انقلاب بورژوا-دمکراتیک، مبارزه با بورژوازی لیبرال به معنی تضعیف آن در برابر تزاریسم و نادیده گرفتن توان ایجاد رفرمهای لازمه برای رشد اجتماعی زحمتکشان بود.

 پلخانوف درست برعکس، روی هژمونی پرولتاریا تاکید نمی کرد، زیرا عمیقا معتقد بود، که زمان جنگ طبقاتی پرولتاریا با بورژوازی فرانرسیده است و هنوز باید از تضاد بورژوازی با تزاریسم حداکثر بهره برداری را نمود، با توجه به اینکه رفرمهای لیبرالیسم برای رشد طبقۀ کارگر بسیار لازم هستند، پلخانوف به همکاری با لیبرالها بدون آنکه یکی از طرفین از دیگری فرمانبرداری کند، پافشاری می نمود: «اگر ما به پرولتاریا می گفتیم : «به دنبال بورژوازی برو»، آنگاه ما بدینوسیله حکم اعدام سوسیال-دمکراسی را صادر کرده بودیم … اگر ما به بورژوازی می گفتیم: « به دنبال پرولتاریا برو»، آنگاه صدای ما مسلما مانند صدای کسی می شد، که در بیابان زوزه درمی افکند … بورژوازی نمی تواند به دنبال پرولتاریا برود، بدون آنکه حکم اعدام خودش را صادر کرده باشد، که مسلما کمترین گرایشی به آن ندارد و نمی تواند داشته باشد. به جای آنکه خود را نابود کنیم و یا بورژوازی را به خودکشی فرابخوانیم، می بایست به او توضیح داده و گوشزد کنیم، که او خودش در سرنگونی حکومت مطلقه ذینفع می باشد و اینکه برای همین نیز او می باید از تلاشهای انقلابی پرولتاریا پشتیبانی کند، زیرا این تلاشها علیه نظام سیاسی موجود در کشور می باشند»-پلخانوف در سال 1905 (ج 13 منتخب آثار، ص 346).

لنینیستها انگار از رفرمهای استولیپین خبری نداشته باشند، می پرسند آیا چنین لیبرالی را می شد در روسیه پیدا کرد، که در اتحاد با کارگران باشد، هنگامیکه می بیند آنها نه تنها به دنبال رفرمهای صرفا سیاسی، بلکه به دنبال قانون 8 ساعت کار روزانه نیز هستند؟ اینجاست، که لنینیستها فاکتها را به سود لنین درز گرفته و نابود می کنند، خودشان را به نادانی زده و می پرسند، که پلخانوف در کجا می خواست به دنبال چنین بورژوازی لیبرالی بگردد. می دانیم، که استولیپین خواهان  8 ساعت کار روزانه، ممنوعیت کار کودکان، برپایی دبیرستانهای دخترانه و … بود.

نکتۀ بسیار مهم این است، که لنینیستها باور دارند، که لنین در 16 سالگی توانسته بود اشتباهات سازمان «نارودنایا وُلیا» (ارادۀ خلق) را، یعنی نادرست بودن خط ترور را تشخیص دهد و پس از اعدام برادرش، الکساندر، بگوید: «ما بدین راه نخواهیم رفت. از این راه نباید رفت». اما همان لنین، که در سالهای انقلاب 1905 بسیار بزرگتر و با تجربه تر و باسوادتر شده بود، همان لنینی، که «مارکسیست» هم شده بود، با اس-ارهای چپ، که هنوز هم زیر نفوذ پلیس مخفی تزار قرار داشتند، در بمبگذاریها و سرانجام ترور استولیپین همکاری داشت (یازِف، دست راست چرنوف، مامور پلیس بود؛ خودش عملیات ترور را طراحی می کرد، و خودش هم آنرا به پلیس گزارش می داد)! فعالان چپ ما باید اینگونه نکته ها را بدانند.

 باری، پلخانوف تنها در سال 1906 از هژمونی پرولتاریا سخن راند، که بوسیلۀ آن می توان از حالت توطئه گرانۀ زیرزمینی بیرون رفته و با عمل آشکار سیاسی پیشاپیش توده های انبوه به پیش رفت (پلخانوف، ج.15، ص. 133).

سرانجام پلخانوف در فوریۀ 1907 در «گوشزدهای نویسنده» اعلام نمود، که در 1905 «سکتاریسم» و «بایکوتیسم» بلشویکها مزاحم هژمونی واقعی طبقۀ کارگر بود. با بهره وری از حکایت هجوگونۀ گ.ئی. اووسپنسکی به نام «خرده کمبودهای مکانیسم»، گفته بود: «هژمونی طلبان ما-بلشویکها- «فضایی را دور و بر خود پراکنده بودند» و همانند تندیسهای مینین و پوژارسکی در میدان سرخ، که به جای هژمونی همانگونه، که انگلیسی ها می گویند «ایزوله شدن باشکوه» را به دست آورده بودند، زیرا تاکتیک تکیه بر رای مردم می توانست تزلزل متحدانشان را نمایان سازد».

اما نویسندۀ 16 سالۀ این مقاله چنین ادامه می دهد:

لنین «بسیار خوب می فهمید، که ترکیب تئوری و عمل، یک سلاح کارآمد در دست پیشآهنگ طبقه کارگر- حزب کمونیست است. به همین دلیل هم کمونیستهای معاصر باید اسلوب لنینی- استالینی را فراگیرند؛ تئوری را با عمل و عمل را با تئوری تلفیق نمایند. استالین عقیده داشت که این رویکرد می تواند سرمایه داری [را] در هم بشکند و به خلق زحمتکش اجازه می دهد تا حاکمیت دیکتاتوری پرولتری خود را برقرار نماید. و اگر دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده باشد، ما باید ویژگی های اساسی دیکتاتوری پرولتاریا را فراگیریم».

می بینیم، که بازهم دریافت نادرست از «تئوری» و پیاده کردنش در عمل، به چه شکستهایی می انجامد. در واقع، لنین تئوری و پراکتیک نارودنیکی را با تئوری و پراکتیک مارکسیستی درهم آمیخته بود. استالین می فرماید: «دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده» می باشد! اولا «دیکتاتوری پرولتاریا» وظیفۀ استراتژیک نیست، بلکه راه چاره ای موقتی است برای درهم شکستن ارتجاع و تثبیت حاکمیت مردم زحمتکش. ثانیا، این را نمی توان به «عمده» و «غیرعمده» مائوئیستی تعبیر و تفسیر نمود. اگر این «وظیفۀ عمده» است، پس وظیفۀ «غیرعمده» کدام است؟ اینها تنها بازی با واژه هاست، بویژه هنگامیکه معنی دقیق و روشنی از تاکتیکها را در برابر خودمان نداشته باشیم، یعنی هیچ مشخص نیست، که «دیکتاتوری پرولتاریا» به معنی نظام تک-حزبی است، یا احزاب گوناگون چپ می توانند فعالیت داشته باشند، یا ائتلافی از احزاب چپ و ترکیبی از احزاب دمکرات و لیبرال می تواند وجود داشته باشد، آیا حزب کشور را اداره خواهد کرد، یا نمایندگان زحمتکشان و شوراها سیاستگذاری خواهند کرد و …؟ در اینجا دربارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» اینگونه توضیح می دهد:

 «و. و. تروشکوف، پرفسور، دکتر علوم فلسفه، دانشمند مارکسیست روسیه در رساله «جامعه و فرهنگ سیاسی میهنی قرن بیستم» می نویسد: «دیکتاتوری بدون دمکراسی و دمکراسی بدون دیکتاتوری وجود خارجی ندارد». او در ادامه توضیح می دهد که چرا هر گونه دمکراسی بنحوی از انحا یک نوع دیکتاتوری بحساب می آید: «دمکراسی زمانی وجود دارد که تفاوت در منافع و نظرات مردم وجود دارد. ولی اگر چنین عدم تطابقی وجود دارد، یعنی اکثریت و اقلیت هم وجود دارد. بدین معنی که دمکراسی در حالت ایده ئال، چیزی جز دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت نیست» (و. و. تروشکوف، «جامعه و فرهنگ سیاسی میهنی. قرن بیستم»، چاپ مسکو، سال ۲۰۰۱، ص. ۱۹۱). این عقیده به این سبب شایسته تأمل است، که دیکتاتوری را در وحدت با دسته بندی قطبی، یعنی دمکراسی در نظر می گیرد. این روش برخورد مبتنی بر قانون وحدت و «مبارزه» اضداد، نه تنها اجازه تحلیل و بررسی سازنده و همه جانبه رژیم سیاسی را بمثابه وحدت دیکتاتوری و دمکراسی، حتی در مجموع جامعه را می دهد».

در اینجا این پرسش پیش می آید: اگر «دیکتاتوری پرولتری وظیفه استراتژیک عمده» می باشد، در دوران سوسیالیسم، که دشمن طبقاتی وجود ندارد، دیکتاتوری به چه درد می خورد؟ و اگر دیکتاتوری وجود نخواهد داشت، آیا دمکراسی هم بی معنی خواهد بود؟ اینجاست، که آقای پروفسور استالینیست در بن بست تئوریک گیر می کند.

دانش آموز نابغه می گوید:

«هیچ حرف و سخنی از سازش و مصالحه نمی تواند در میان باشد. میل به «کنار آمدن» در مبارزه طبقاتی پذیرفتنی نیست. بنا بر این، اگر مسئله تغییر نظام اجتماعی- اقتصادی موجود در دستور روز قرار گیرد، این امر باید رابطه تنگاتنگی با امر انقلاب اجتماعی داشته باشد».

یعنی هرگونه گذار مسالمت آمیز به دمکراسی توده ای را ناشدنی ارزیابی می کند. با اینهمه، می گوید: « انقلاب با جنگ داخلی همسان نیست و همواره جنگ داخلی در پی ندارد».

البته اگر لنینیسم را کنار بگذاریم، هرگونه انقلابی، لزوما در مدتی بسیار طولانی و با جنگ داخلی و ویرانی کامل کشور مترادف نیست. این را در جایی دیگر هم گفته ام: تاریخ آنچنان هم دست و دلباز نیست، که فرصتهای پیاپی را به مردم هر کشوری بدهد، مگر اینکه شرایط و وظایف تاریخی آن کشور هنوز همانی باشد، که در دورۀ پیشین بود. از همین روی است، که اگر قائم مقام فراهانی ناکام می ماند، امیرکبیری پدیدار می شود، سپس دکتر مصدق و دکتر حسین فاطمی به میدان می آیند. شرایط بسرعت دگرگون می شود. عوامل بیرونی و درونی دگرگون می شوند. رویدادها از سرعت بیشتری برخوردار می شوند. اما هنوز وظایف تاریخی کشور انجام نشده مانده اند. شخصیتهای نوینی پدیدار می شوند و افسوس، که فرصتهای ایران از دست می روند.

کتاب بسیار ارزندۀ گئورگی والنتینویچ پلخانوف «نقش شخصیت در تاریخ» را برخی ها خوانده و بسیاری نخوانده اند. آرکادی گنادیویچ استولیپین، نمایندۀ بورژوازی لیبرال روسیه، در زمان درستی پا به میدان سیاست گذارد. اما همۀ عوامل برای به شکست کشاندن گامهای او به کار افتاده بودند: تزار، که قدرت خود را محدودتر می دید؛ اشراف، که موقعیت خود را از دست می دادند؛ سران رشوه خوار و دزد ارتش، ارتجاع روحانی، که قدرت خودش را در خطر می دید، درباریان، که امتیازات خود را از دست می دادند؛ همه و همه با او به مخالفت برخاسته بودند. در این میان، اس-ارها و بلشویکها نیز علنا برای ترور او فعالیت می کردند. سرانجام، استولیپین ترور شد و لنین شادی خودش را از به شکست کشاندن انقلاب پنهان نکرد.

تقریبا یک دهه سپری شد، تا در زمانی بحرانی تر، نخست وزیری، نه بورژوا-لیبرال، بلکه حقوقدانی سوسیالیست دولتی ائتلافی را با شرکت منشویکها و دیگر سوسیالیستها تشکیل بدهد. این بار هم لنین همه کار کرد، تا این حکومت ائتلافی سوسیالیستی را به شکست بکشاند و جنگ داخلی بیماری و گرسنگی را بر کشور تحمیل کند و نامش را «انقلاب سوسیالیستی» بگذارد! بله، «انقلاب با جنگ داخلی همسان نیست و همواره جنگ داخلی در پی ندارد»، اگر سیاستمداران و شخصیتهای فعال خردمند باشند و بتوانند نقش خوبی را بازی کنند. وگرنه، هم «تحریمها» را به کشور تحمیل می کنند، هم جنگ راه می اندازند، هم از آمریکا و متحدانش درخواست می کنند ایران را بمباران کنند. تا همین دیروز بسیاری از فعالان سیاسی از آمریکا درخواست می کردند ایران را تحریم کند. امروز هیچکس به گردن نمی گیرد. اما سرنگونی جمهوری اسلامی، متاسفانه باید با تفنگ انجام شود، نه با صندوق رای. برای همین منظور هم میبایست اپوزیسیون چپ اجتماعی نیرومندی داشته باشیم، تا از جنگ داخلی هم جلوگیری کنیم.

و اما بسیار جالب است، که استالین در مقدمه «درباره اصول لنینیسم» نوشته است: «نمی توان لنینیسم را، از جمله، دیکتاتوری پرولتاریا را در یک یا چند کتاب تشریح نمود. برای انجام این کار تألیف کتابهای فراوانی لازم است»! اگر منظورمان تعریف جزئیات زندگی و همۀ آثار لنین باشد، شاید در یکی-دو کتاب بتوان این کار را به سرانجام رساند، اما برای تشریح «دیکتاتوری پرولتاریا» فکر نمی کنم به نوشتن چندین جلد کتاب نیاز باشد، بلکه با سیاه کردن چند صفحه، می توان این موضوع را روشن نمود. آنچه بیشتر از تشریح «دیکتاتوری پرولتاریا» کار دارد، همانا دیکتاتوری استالینی و سرکوبهای دوران اوست، که نیازمند تشریح در چندین جلد کتاب می باشد.

دانش آموز کذایی می گوید:

«بحق می توان استالین را یک مارکسیست- لنینیست واقعی، و آثار او را جزو آثار کلاسیک مارکسیسم- لنینیسم دانست».

 غلوهای شگفت انگیزی را شاهد هستیم: همسان دانستن آثار استالین با آثار کلاسیک مارکسیستی!!!! مثلا همسان دانستن با «کاپیتال»؟ یا با «فقر فلسفه»؟ یا «جنگ طبقاتی در فرانسه»؟ یا «آنتی دیورینگ»؟ یا با آثار پلخانوف قابل مقایسه است؟

و ادامه می دهد: «لنین نوشت: «مارکسیست فقط آن کسی است که قبول تئوری مبارزه طبقاتی را تا قبول نظریه دیکتاتوری پرولتاریا گسترش دهد» (و. ای. لنین، مجموعه آثار، جلد ۳۳، ص. ۳۵۴). استالین نیز در تمام عمرش چنین کرد».

موضوع وقتی جالب می شود، که بدانیم مارکس و انگلس هرگز تبیینی از دیکتاتوری پرولتاریا به دست نداده اند. اما آنچه را هم دربارۀ کمون پاریس گفته اند، همانی نیست، که لنین، تروتسکی و استالین پیاده کردند.

ادامه دارد.