5 مه زادروز کارل مارکس بر همه خجسته باد
فردریش انگلس
کارل مارکس
چاپ شده در سالنامۀ «فولکس-کالِندِر»
در سال 1878 در براونشویگ
ترجمه از جلد 19 آثار به روسی
فرزین خوشچین
فردریش انگلس
کارل مارکس
کسی، که برای نخستین بار به سوسیالیسم، و بدینوسیله به همۀ جنبش کارگری روزگار ما پایه ای دانشورانه داد-کارل مارکس- در سال 1818 در تریر زاده شد. ابتدا او در بُن و برلین حقوق خواند، اما بزودی خودش را کاملا وقف مطالعۀ تاریخ و فلسفه نمود و در سال 1842 بعنوان استاد آمادۀ تدریس فلسفه بود، که جنبش سیاسی پدید آمده پس از مرگ فردریش-ویلهلم سوم زندگی او را به سویی دیگر رهنمون گشت. رهبران بورژوازی لیبرال راین در کُلن- آقایان کامپهاوزِن، هانزِمان و دیگران، با شرکت او «راینیشه تسایتوونگ» 1 (روزنامۀ راین) را پایه گذاری کردند، و مارکس، که با نقد خودش بر مباحث مجلس ناحیۀ استانی راین، تاثیر عظیمی را [بر خوانندگان] گذارده بود، در پاییز 1842 برای رهبری آن روزنامه فراخوانده شد. مسلما، «راینیشه تسایتوونگ» زیر سانسور منتشر می شد، اما سانسور نتوانست حریفش شود. نخستین مامور سانسور «راینیشه تسایتوونگ» مشاور پلیس، دولِشال، همان کسی بود، که پیشتر در «کُلنیشه تسایتوونگ» (روزنامۀ کُلن)، روی آگهی ترجمۀ فیلالِت (پادشاه آیندۀ، یووهان ساکسونی) از «کمدی الهی» دانته خط کشیده و این تذکر را نوشته بود: «از الهی هیچ چیز کمدی نمی توان درست کرد».
روزنامۀ راین تقریبا همیشه موفق به چاپ مقاله هایی می شد، که لازم بودند؛ ابتدا مطالب کمتر ارزشمند را برای خط خوردن، زیر دست مامور سانسور می انداختند، تا جائیکه او خودش تسلیم نشده بود و یا مجبور نشده بود زیر تهدید منتشر نشدن روزنامه در فردا، به سازش تن دهد. اگر ده تا روزنامۀ دیگر با جرات، مانند «راینیشه تسایتوونگ» پیدا می شدند با ناشرانی، که افسوس از دست دادن چند سد تالِر را برای هزینه های هر شماره نمی خوردند، سانسور در آلمان می توانست در همان سال 1843 ناشدنی باشد. اما صاحبان آلمانی روزنامه ها آدمهای خرده بین و ترسویی بودند، و «راینیشه تسایتوونگ» مبارزه را به تنهایی انجام می داد. این روزنامه سانسورها را یکی پس از دیگری از کار می انداخت. سرانجام سانسوری دوگانه برای این روزنامه گذارده شد، بگونه ای، که پس از سانسور نخست، «رگیروونگزپرزیدنت» [رئیس دولت] می بایست برای بار دوم و نهایی آنرا بازنگری کند. اما این هم کمکی نکرد. در آغاز سال 1843 دولت اعلام داشت، که با این روزنامه هیچ کاری نمی توان کرد، و بسادگی آنرا ممنوع نمود.
مارکس، که در آن زمان با خواهر فون وستفالِن، وزیر ارتجاعی آینده، ازدواج کرده بود، در پاریس سکنی گزید و در آنجا همراه آرنولد رووگه آغاز به انتشار «دویچه-فرانتسوزیشه یاربووشر» 2 [سالنامۀ آلمانی-فرانسوی] نمود، که در آن زنجیرۀ آثار سوسیالیستی خودش-«نقد فلسفۀ حق هگل»- را آغاز کرد. سپس «خانوادۀ مقدس. علیه بروونو بائوئر و شرکاء»، نقد سخره آمیز یکی از آخرین فرمهایی، که ایدآلیسم فلسفی آنروزی آلمان به خود گرفته بود، بوسیلۀ او به همراه فردریش انگلس منتشر گردید.
پرداختن به اقتصاد سیاسی و تاریخ انقلاب کبیر فرانسه برای مارکس زمان کافی را فراهم آورد، که در صورت امکان، به دولت پرووس حمله کند؛ همان نیز انتقام خود را از مارکس گرفته و در بهار 1845 از وزارتخانۀ گیزو به تبعید مارکس از فرانسه دست یافت. از قرار معلوم، آقای آلکساندر فون هوومبولدت 3 در اینجا نقش واسطه را بازی کرده بود. مارکس به بروکسل رفت و در آنجا در سال 1847 به زبان فرانسوی «فقر فلسفه» را در نقد «فلسفۀ فقر» پروودون، و در سال 1848 «سخنرانی دربارۀ آزادی تجارت» را منتشر نمود. در همان زمان او توانست در بروکسل انجمن کارگری آلمانی را پایه گذاری نموده و بدین وسیله وارد تبلیغات عملی گردد. این کار برای او اهمیت باز هم بیشتری فراهم آورد، پس از آنکه او و دوستان سیاسیش در سال 1847 به عضویت اتحادیۀ زیرزمینی، که سالها بود وجود داشت درآمدند. اکنون دیگر همۀ سازمان از ریشه بازسازی شده بود؛ اتحادیه ای، که تا آن زمان کمابیش توطئه گرانه بود، به سازمان سادۀ پروپاگاند کمونیستی، به نخستین حزب سوسیال-دمکراتیک آلمانی تبدیل شده بود، که تنها بنا بر ضرورت، زیرزمینی بود. اتحادیه در همۀ جاهایی، که انجمنهای کارگران آلمانی بودند، حضور داشت، اعضای رهبری کننده تقریبا در همۀ اینگونه انجمنهای انگلستان، بلژیک، فرانسه و سوئیس و در بسیاری از جوامع آلمان اعضای اتحادیه بودند و شرکت اتحادیه در جنبش کارگری در حال زایش آلمان بسیار اهمیت داشت. همراه با آن اتحادیۀ ما بود، که نخستین بار روی خوی بین المللی جنبش کارگری بطور کلی تاکید کرده و با پذیرفتن انگلیسی ها، بلژیکی ها، مجارها، لهستانی ها و دیگران در شمار اعضای خود و با برپایی نشستهای کارگری بین المللی بویژه در لندن، این را در عمل اثبات نمود.
دگرگونسازی اتحادیه در دو کنگرۀ برپا شده در سال 1847 رخ داد. در دومین کنگره تنظیم و انتشار اصول برنامۀ حزبی به شکل مانیفست تصویب شد، که تنظیمش به مارکس و انگلس محول گشت. بدینگونه «مانیفست حزب کمونیست» پدیدار گشت، که برای نخستین بار کمی مانده به انقلاب فوریۀ 1848 به چاپ رسید و سپس، تقریبا به همۀ زبانهای اروپایی ترجمه شد.
شرکت مارکس در «دویچه-برووسِلِر تسایتوونگ» (روزنامۀ آلمانی-بروکسل)، که بیرحمانه فساد پلیسی وطنی را افشا می کرد، به دولت پرووس بهانه ای برای درخواست تبعید دوباره، اما ناموفق مارکس را داد. اما آنگاه، که در پی انقلاب فوریه، جنبشهای مردمی در بروکسل نیز آغاز شدند و به نظر می رسید، که بلژیک نیز در آستانۀ انقلاب می باشد، دولت بلژیک، بدون هرگونه تعارفی مارکس را بازداشت و اخراج نمود. در همین حال، دولت فرانسه از طریق فلوکون از او درخواست نمود به فرانسه بازگردد، و او این درخواست را پذیرفت.
او در پاریس پیش از هر چیز علیه سازماندهی لژیونهایی از کارگران آلمانی در فرانسه برخاست، که آوانتوریستهای آلمانی مقیم آنجا قصد اشتند با کمک آنها انقلاب و جمهوری را وارد آلمان نمایند. از یک سو، آلمان می بایست خودش انقلابش را انجام دهد؛ از سویی دیگر، لامارتین های 4 دولت موقت، تشکیل هرگونه لژیون انقلابی خارجی را پیشاپیش به همان دولتی، که می بایست سرنگون شود، خبر می دادند، همانگونه، که این کار در بلژیک و بادن روی داده بود.
مارکس پس از انقلاب مارس به کُلن رفت و در آنجا «نویه راینیشه تسایتوونگ» (روزنامۀ راین نوین) را بنا گذارد، که از 1 ژوئن 1848 تا 19 مه 1849 منتشر می شد و یگانه روزنامه ای بود، که در جنبش دمکراتیک آنروزی نقطه نظر پرولتاریا را نمایندگی می کرد. گرچه این در همبستگی بی قبد و شرط این روزنامه با قیام کنندگان پاریس در ژوئن 1848 پدیدار شده بود، که به خاطرش تقریبا همۀ سهامداران این روزنامه از آن کناره گرفتند. «کرویتس تسایتونگ» (روزنامۀ صلیب) 5 بیهوده به آن «دریدگی چیمبووراسو»ئی 6 «نویه راینیشه تسایتوونگ» 7 اشاره می کرد، که به هرچه مقدس است حمله می برد- از پادشاه و ولیعهده امپراتوری گرفته، تا آخرین ژاندارم و همۀ سپاه هشت هزار نفری آن زمان در دژ پرووس؛ لیبرالهائی، که ناگهان ارتجاعی شده بودند، و تنگ نظران راین، بیهوده روی ترش کرده بودند؛ بیهوده وضعیت نومیدانۀ کلن در پاییز 1848 برای زمانی دراز روزنامه را متوقف کرده بود؛ بیهوده وزارت دادگستری امپراتوری در فرانکفورت از دادستان کلن خواسته بود مقاله ها را یکی پس از دیگری مورد پیگرد قرار دهد- مقاله ها در پیش چشم پلیس، انگار نه انگار، ویراستاری شده و به چاپ می رسیدند، و انتشار و ناموریش نیز همراه با تندی حمله اش بر دولت و بورژوازی افزوده می گشت. هنگامیکه در نوامبر 1848 در پرووس کودتا روی داد، «نویه راینیشه تسایتوونگ» در آغاز هر شماره مردم را به نپرداختن خراج و زور را با زور پاسخ دادن فرامی خواند.
در پاییز 1849 به همین خاطر و همچنین به خاطر یکی از مقاله ها به دادگاهی با هیئت منصفه فراخوانده شده، اما هردو بار تبرئه شده بود. سرانجام، آنگاه، که قیام مه 1849 در استانهای درزدن و راین سرکوب شدند، و پس از تمرکز و بسیج نیروهای نظامی پرشماری علیه قیام بادن-پفال، دولت خودش را به انداره ای استوار حس کرده بود، که زور به کار برده و «نویه راینیشه تسایتوونگ» را نابود نماید. آخرین شماره با مرکب قرمز به چاپ رسیده و در 19 مه منتشر گشت.
مارکس دوباره به پاریس رفت، اما اینبار چند هفته پس از تظاهرات 13 ژوئن. تلاش برای ادامۀ «نویه راینیشه تسایتوونگ» را به شکل مجلۀ تفسیر (در هامبورگ در 1850) مجبور شدیم زیر فشار روز افزون ارتجاع چندی پسان کنار بگذاریم. بیدرنگ پس از کودتای دولتی در فرانسه، در دسامبر 1851، مارکس «هژدهم برومر لویی بناپارت» را منتشر کرد (نیویورک، 1852، چاپ دوم- هامبورگ، 1869، کمی مانده به جنگ). در 1853 او «افشاگری دربارۀ دادگاه کمونیستها در کلن» را نوشت (چاپ شده در بازل، و سپس در بوستن، چندی پیش دوباره در لایپزیگ به چاپ رسید).
پس از دادگاه اعضای اتحادیۀ کمونیستها در کُلن، مارکس از تبلیغات سیاسی کناره گرفت و به مدت ده سال خودش را از یکسو وقف مطالعۀ گنجینۀ سرشاری در حوزۀ اقتصاد سیاسی، که در کتابخانۀ موزۀ بریتانیا وجود داشت، از سویی دیگر، همکاری با «نیویورک دِیلی تریبوون» 8 نمود، که تا آغاز جنگ داخلی در آمریکا، نه تنها مقاله هایی را، که بوسیلۀ او امضاء شده بودند، بلکه سرمقاله های بیشماری را، که از قلم او دربارۀ اوضاع اروپا و آسیا تراویده بودند چاپ می کرد. مقاله های تند و تیز او علیه لرد پالمرستون بر پایۀ مطالعۀ پیگیرانۀ اسناد رسمی انگلیس بوده و در لندن بصورت جزوه چاپ می شدند.
نخستین میوۀ مطالعۀ چندین سالۀ او در اقتصاد سیاسی، همانا پیدایش «اندر نقد اقتصاد سیاسی» در 1859 (چاپ نخست، برلین، انتشارات دوونکِر) بود. این اثر در بر دارندۀ نخستین شرح سیستماتیک تئوری مارکسی ارزش، همراه با آموزه دربارۀ پول بود. در زمان جنگ ایتالیا مارکس در روزنامۀ آلمانی «داس فولک» 9(مردم) منتشره در لندن همانگونه، علیه بناپارتیسمی مبارزه می کرد، که آنروزها خودش را به رنگ لیبرال درآورده و نقش آزادکنندۀ ملل تحت ستم را بازی می کرد، همانگونه نیز علیه سیاست آنروزی پروس مبارزه می کرد، که زیر پوشش بیطرف بودن، می کوشید از آب گل آلود ماهی بگیرد.
در این اوضاع مجبور بودیم هم علیه آقای کارل فوگت برخیزیم، که به دستور پرنس ناپلئون (پلون-پلون)، از مزدوران لویی ناپلئون بوده و به تبلیغ بیطرفی و حتی همدردی از سوی آلمان پرداخته بود. مارکس، که زیر بارانی از پست ترین و دروغترین اتهامات آگاهانۀ جعلی از سوی فوگت قرار داشت، با کتاب «آقای فوگت» (لندن، 1860) پاسخ داد، که در آن فوگت و دیگر آقایان دستۀ تبه کاران دمکراسی دروغین بناپارتیستی را افشا نموده، و بر اساس اطلاعات درونی و بیرونی، مچ فوگت را گرفته و اثبات نمود، که او از سوی امپراتوری دسامبر خریده شده است. بزودی، پس از ده سال این موضوع تایید شد: در لیست مزدوران بناپارتی، که در سال 1870 در تیولِری یافته شده و در دولت سپتامبر، زیر حرف مربوطه ذکر شده بود: «فوگت- در اوت 1859. به او 40000 فرانک داده شده است».
سرانجام در سال 1867 در هامبورگ «کاپیتال. نقد اقتصاد سیاسی، جلد نخست» پدیدار شد- اثر عمدۀ مارکس، که اساس دیدگاههای اقتصادی و اجتماعی او، و همچنین اساس نقد او بر جامعۀ موجود، شیوۀ تولید سرمایه داری و پیامدهای آن را تشریح می کرد. چاپ دوم این اثر، که دورانی را می ساخت، در سال 1872 منتشر شد. هم اکنون نویسنده روی چاپ جلد دوم کار می کند.
همزمان، جنبش کارگری در کشورهای گوناگون اروپا دوباره چنان استوار گشته است، که مارکس امکان فکر کردن به موجودیت بخشیدن به آرزوی دیرینۀ خودش را یافته است: پایه گذاری فراگیر رفاقت بین المللی کارگران در پیشرفته ترین کشورهای اروپا و آمریکا، چنانکه باید گفت، خوی بین المللی جنبش سوسیالیستی را کاملا هم در برابر دیدگان کارگران، و هم در برابر دیدگان بورژازی و دولت، برای شادی و استواری پرولتاریا، و برای ترس دشمنانش به نمایش گذارد. گردهمایی مردمی، فراخوانده شده در 28 سپتامبر 1864 در لندن، در سنت مارینز هال، به نشانۀ همدردی با لهستان، که بتازگی دوباره بوسیلۀ روسیه سرکوب شده بود، بهانه ای شد برای اعلام این پیشنهاد، که با شور پذیرفته گردید. رفاقت بین المللی کارگران پایه گذاری گردید؛ در گردهمایی، شورای همگانی موقت، با بودگاه در لندن، برگزیده شد، که ضمنا، همچون همۀ دیگر شوراهای همگانی آینده تا کنگرۀ هاگ، روح این شورا مارکس بود. تقریبا همۀ اسناد شورای همگانی انترناسیونال بوسیلۀ او صادر شدند- از مانیفست پایه گذاری در سال 1864 تا اعلام جنگ داخلی فرانسه در سال 1871. ترسیم فعالیت مارکس در انترناسیونال، به معنی نوشتن تاریخ خود این انجمن می باشد، که افزون بر این، هنوز در یاد کارگران اروپا زنده است. سرنگونی کمون پاریس وضعیتی ناشدنی را برای انترناسیونال پیش آورد. کمون در چنان زمانی به جلوی صحنۀ تاریخ اروپا رانده شد، که در همه جا امکان هرگونه فعالیت عملی از او گرفته شده بود. رویدادهایی، که آنرا تا موقعیت هفتمین قدرت بزرگ بالا برده، و همزمان، غیر از تهدید شکست حتمی و سرکوب جنبش کارگری برای یک دهۀ کامل، اجازه نمی دادند نیروهای نظامی خودش را بسیج نموده و به حرکت درآورد. افزون بر این، از کشورهای گوناگون، عناصری به جنبش درآمده بودند، که بدون آنکه موقعیت واقعی انترناسیونال را دریابند و یا بدون آنکه روی آن حساب کنند، می کوشیدند هرچه زودتر از شکوه رشد یابندۀ رفاقت [انترناسیونال] برای خشنودی خودخواهی شخصی یا خودپسندی شخصی خودشان استفاده کنند. می بایست تصمیمی قهرمانانه گرفته شود، و بازهم دقیقا مارکس آنرا پذیرفته و در کنگرۀ هاگ انجام داد. انترناسینال با مصوبۀ پیروزمندانه ای هرگونه پاسخگویی در برابر فعالیتهای باکونیستها را، که کانون اینگونه عناصر بیخرد و پلید بودند، از خود صلب نمود؛ سپس به خاطر عدم امکان پاسخگویی در شرایط ارتجاع گسترده به درخواستهای افزایش یابنده و پشتیبانی از فعالیت کامل خودش، بدون آنکه به بهای قربانیان پی در پی تمام شود، که جنبش کارگری می بایست از آنها دچار خونریزی گردد،- انترناسیونال تصمیم گرفت موقتا از صحنه کنار رفته و شورای همگانی را به آمریکا منتقل کند. رویدادهای آینده نشان دادند، که این تصمیم تا چه اندازه درست بود، که هم در آن زمان، و هم سپس، بارها مورد نقد قرار گرفت. از یکسو، نقطۀ پایانی گذاشته شد بر هرگونه تلاش برای برپایی کودتاهای بی فایده به نام انترناسیونال، از سویی دیگر، پیوند تنگاتنگ بی وقفه میان احزاب سوسیالیستی کارگری کشورهای گوناگون، اثبات نمود، که آگاهی برانگیخته شده بوسیلۀ انترناسیونال از اشتراک منافع و همدردی پرولتاریای همۀ کشورها، می تواند راه خود را بدون اتحادیۀ تشکل یافتۀ انترناسیونال هموار کند، که بندهایش در حال حاضر به پابند تبدیل شده اند.
سرانجام، مارکس پس از کنگرۀ هاگ آرامش و آسایشی یافت، تا دوباره به کار تئوریک خودش بپردازد، و می توان امیدوار بود، که بتواند در زمان نه چندان دوری جلد دوم «کاپیتال» را به چاپ برساند.
در اینجا ما می توانیم تنها روی دو اثر از میان بسیاری از آثاری مکث کنیم، که مارکس نام خود را با آنها در تاریخ دانش گذارده است.
نخستین آنها همانا انجام انقلاب بوسیلۀ او در همۀ ادراک تاریخ جهان می باشد. در اساس همۀ نگاههای گذشته بر تاریخ این پنداشت وجود داشت، که دلیل همۀ دگرگونیهای تاریخی را می بایست در تحلیل نهایی، در ایده های دگرگون شوندۀ مردم جست، و اینکه مهمترین دگرگونی ها از میان همۀ دگرگونی های تاریخی تعیین کنندۀ همۀ تاریخ، همانا دگرگونیهای سیاسی می باشند. اما ایده ها از کجا نزد مردم پدیدار می شوند و دلایل محرک دگرگونیهای سیاسی کدامند- به این فکر نیافتاده بودند. تنها در نوین ترین مکتب تاریخدانان فرانسوی، و همچنین بخشی از انگلیسی ها این باور پدید آمده است، که نیروی محرک تاریخ اروپا، دست کم از زمان سده های میانه، مبارزۀ بورژوازی پیشرفت کننده علیه اشرافیت فئودالی برای سلطۀ اجتماعی و سیاسی بوده است. مارکس نیز اثبات نموده است، که تاریخ گذشتۀ بشریت، همانا تاریخ مبارزۀ طبقات بوده است، که در همۀ مبارزۀ گوناگون و پیچیدۀ سیاسی، دقیقا همواره از سلطۀ اجتماعی و سیاسی این یا آن طبقات اجتماع، از نگهداری سلطه از سوی طبقات کهنه، از دستیابی به سلطه از سوی طبقات نوین بالنده سخن رفته است. اما این طبقات در پی چه پدیدار می گردند و وجود دارند؟ در پی شرایط محسوس همواره موجود مادی و فیزیکی ناب، جامعه در هر دوران معین وسایل لازمۀ زندگی را تولید و مبادله می کند. فرمانروایی فئودالی در سده های میانه بر اقتصاد اوبشینهای خُرد دهقانی خودکفا تکیه داشت، که خودشان تقریبا همۀ فراورده های مصرفی لازم را تولید می کردند، تقریبا داد و ستد را نمی شناختند و اشرافیت نظامی آنها را از دشمنان خارجی محافظت می کرد و پیوند ملی، یا دست کم، پیوند سیاسی آنها را برقرار می نمود؛ هنگامی هم، که شهرها، و همراه با آنها، رستۀ صنعت ویژه و جریان بازرگانی، در آغاز، در درون کشور، و سپس بین کشورها پدیدار شد، آنگاه بورژوازی شهری رشد یافت، که در همان سده های میانه او نیز در مبارزه با اشرافیت، جایی را بعنوان لایه ای ممتاز در سیستم فئودالی به دست آورد. اما بورژوازی از میانۀ سدۀ پانزدهم، با گشودن سرزمینهای غیر اروپایی، حوزۀ بسیار گسترده تری را برای فعالیتهای بازرگانی، و همراه با آن، انگیزۀ نوینی برای رشد صنایع خودش به دست آورد؛ در مهمترین رسته ها صنعت دستی بوسیلۀ کارگاه، که از نظر کارکردش دیگر کارخانه بود، به کنار رانده شد، و آن نیز به نوبۀ خود، بوسیلۀ صنعت بزرگی کنار نهاده شد، که در سایۀ اختراعات سدۀ گذشته، بویژه در سایۀ اختراع ماشین بخار ممکن گشت. صنعت بزرگ تاثیری معکوس بر بازرگانی گذارد؛ کار دستی قدیمی را در کشورهای عقب مانده کنار زده، و در کشورهای پیشرفته تر وسایل نوین ارتباطی امروزی را ساخت: کشتی های بخار، راه آهن، تلگراف. بدین ترتیب، بورژوازی دارایی و نیروی جامعه را هرچه بیشتر در دست خود متمرکز نمود، گرچه هنوز برای زمان درازی از قدرت سیاسی محروم بود، که در دست اشرافیت و قدرت پادشاهی متکی بر اشرافیت مانده بود. اما در مرحلۀ معینی از پیشرفت- در فرانسه از زمان انقلاب کبیر- بورژوازی به قدرت سیاسی نیز دست یافته بود، به نوبۀ خودش، در رابطه با پرولتاریا و دهقانان خرد، طبقۀ مسلط شده است. مسلما در صورت آشنایی کافی با شرایط اقتصادی جامعه در هر مرحلۀ معین (و این را نزد کارشناسان تاریخ ما به هیچوجه نمی توان یافت)- از این نقطه نظر، همۀ پدیده های تاریخی به ساده ترین وجهی توضیح داده می شوند، و دقیقا همچنین پنداشتها و ایده های هرکدام از دوره های تاریخی، در بالاترین مرحله، بسادگی بوسیلۀ شرایط اقتصادی زندگی، و روابط اجتماعی و سیاسی آن دوره، مشروط بدانها توضیح داده می شوند. تاریخ برای نخستین بار بر پایۀ واقعی خودش گذارده شده بود؛ سپس بروشنی بوسیلۀ این واقعیت، که تا امروز کاملا از نظر دور نگهداشته شده، که مردم در وحلۀ نخست می بایست بخورند، بیاشامند، جای زندگی داشته باشند، بپوشند و اینکه نتیجتا، می بایست کار کنند، پیش از آنکه بتوانند برای فرمانروایی مبارزه کنند، به سیاست، دین، فلسفه و غیره بپردازند، سرانجام، در پس این واقعیت عینی، اکنون حقوق تاریخی ایشان شناخته شده اند. این درک نوین از تاریخ برای جهانبینی سوسیالیستی در بالاترین مرحلۀ اهمیت قرار داشته است.
یک چیز به اثبات رسیده است، اینکه همۀ تاریخ تا امروز از راه آنتاگونیسم و مبارزۀ طبقات در حرکت بوده است، و اینکه همواره فرمانروایان و فرمانبران، طبقات استثمارگران و استثمار شوندگان وجود داشته اند، و اینکه اکثریت عظیم بشریت همواره محکوم به کار توانفرسا و زندگی اسف باری بوده است. چرا بدینگونه است؟ بسادگی برای اینکه در همۀ مراحل پیشین پیشرفت بشریت، تولید تا جایی کم رشد یافته بوده است، که پیشرفت تاریخی توانسته است تنها به این شکل آنتاگونیستی انجام پذیرد، اینکه پیشرفت تاریخی بطور کلی و کاملا به فعالیت اقلیت ناچیز ممتاز تعلق داشت، در حالیکه تودۀ عظیم محکوم به دریافت وسایل ناچیز زندگی، و گذشته از این، محکوم به افزایش همیشگی دارایی اقلیت ممتاز بوده است. اما همین درک از تاریخ، که سلطۀ طبقاتی تا کنون وجود داشته را توضیح می دهد، و آنرا بگونه ای دیگر، طبیعتا و منطقا، تنها می توان با ارادۀ پلید مردم توضیح داد، همچنین به این باور رهنمون می شود، که در پی پیشرفت غول آسای نیروهای تولیدی در زمان حاضر، دست کم در پیشرفته ترین کشورها، دلیل اخیر برای تقسیم مردم به فرمانروایان و فرمانبران، استثمارگران و استثمار شوندگان، رخت بر می بندد؛ اینکه بورژوازی بزرگ مسلط، هم اکنون نقش تاریخی خود را بازی کرده است و دیگر نه تنها استعداد رهبری جامعه را ندارد، بلکه حتی به ترمز در برابر رشد آیندۀ تولید تبدیل گشته است، چنانکه بحرانهای تجاری- بویژه بحران جهانی اخیر- [بحران اقتصادی سال 1873، که اتریش، آلمان، انگلستان، فرانسه، هلند، بلژیک، روسیه، آمریکا و دیگر کشورها را فراگرفته بود] و وضعیت رکود صنعت عمده در همۀ کشورها این را اثبات می کنند؛ اینکه رهبری تاریخی دیگر به پرولتاریا رسیده است- به طبقه ای، که بنا بر همۀ شرایط وضعیت اجتماعی خودش، می تواند خودش را بدینگونه آزاد کند، که هرگونه سلطۀ طبقاتی، هرگونه بردگی و هرگونه استثمار را بطور کلی کنار بزند؛ اینکه نیروهای تولیدی جامعه آن اندازه رشد یافته اند، که بورژوازی دیگر نمی تواند از پسشان بربیاید، تنها منتظرند پرولتاریای متحد بر آنها چیره گشته و چنان ساختاری را پی ریزی کند، که به هر عضو جامعه امکان شرکت، نه تنها در تولید، بلکه همچنین در توزیع و مصرف دارایی های جامعه را بدهد، و از راه سازماندهی برنامه ریزی شدۀ همۀ تولید، نیروهای تولیدی جامعه و فراورده های ساخته شده بوسیلۀ آنها را تا اندازه ای افزایش دهد، که به هرکس امکان برآوردن خواسته های منطقی اش در اندازه های همواره افزایش یابنده ای را بدهد.
دومین کشف مهم مارکس در روشن کردن نهایی رابطۀ میان سرمایه و کار می باشد، به دیگر سخن، روشن کردن اینکه، در درون جامعۀ امروزی، در شیوۀ موجود تولید سرمایه داری، چگونه استثمار کارگر بوسیلۀ سرمایه دار انجام می گردد. از زمانیکه اقتصاد سیاسی وضعیتی را پیش آورده است، که کار، سرچشمۀ هرگونه دارایی و هرگونه ارزش می باشد، ناگزیر این پرسش پیش آمده است: پس چگونه ممکن است ارزش با این موضوع همخوانی داشته باشد، که کارگر مزد بگیر همۀ مقدار ارزشی را، که با کار او تولید می شود دریافت نمی کند، بلکه بخشی از آنرا باید به سرمایه دار بدهد؟ اقتصاددانان بورژوایی و سوسیالیست، تا زمانیکه هنوز مارکس تحلیل خودش را ارائه نداده بود، بیهوده تلاش می کردند پاسخی بر پایۀ دانش به این پرسش بدهند. این تحلیل بدینگونه است: شیوۀ تولید سرمایه داری زمان ما، وجود دو طبقۀ اجتماعی را مفروض می دارد: از یکسو کاپیتالیستها، که دارندگان وسایل تولید و وسایل زندگی هستند؛ و از سویی دیگر، پرولترها، که هم از این، و هم از آن محروم می باشند و تنها، دارندگان یک کالا برای فروش هستند: نیروی کار خودشان؛ اما آنها ناگزیرند نیروی کار خودشان را بفروشند، برای اینکه وسایل لازم زندگی را به دست بیاورند. اما ارزش کالا بوسیلۀ کمیت کار اجتماعا لازم تعیین می گردد، که در تولید خودش، یعنی در بازتولید، به شئی تبدیل شده است؛ از این نتیجه می شود، که ارزش نیروی کار انسان معمولی در طول روز، ماه، سال با کمیت کار تبیین می گردد، که در انبوهی از وسایل زندگی به شئی تبدیل شده است، که برای نگهداری این نیروی کار در طول روز، ماه، سال لازم می باشند. فرض کنیم برای تولید وسایل زندگی کارگر در یک روز، به شش ساعت کار نیاز هست، و یا اینکه، همچنین، کار موجود در آنها برابر است با شش ساعت کار؛ در اینصورت، ارزش نیروی کار در طول یک روز به شکل مقداری پول تبیین می شود، که تجسم شش ساعت کار در خود می باشد. بازهم فرض کنیم، که سرمایه دار دهندۀ کار به کارگر، این مقدار پول را، یعنی ارزش کامل نیروی کارش را، به او پرداخت می کند. اگر، بدین ترتیب، کارگر برای سرمایه دار شش ساعت در روز کار کند، در اینصورت، پول دریافت شده از او را بطور کامل به او بازگردانده است، یعنی شش ساعت کار به جای شش ساعت کار. در اینصورت، مسلما، هیچ چیزی به دست سرمایه دار نمی رسد؛ برای همین است، که سرمایه دار موضوع را کاملا بگونۀ دیگری توصیف می کند: من نیروی این کارگر را نه برای شش ساعت، بلکه برای همۀ روز خریده ام. و برای همین او کارگر را وادار می کند کار کند، بسته به شرایط، 8، 10، 12، 14 ساعت یا بیشتر، بدینگونه فراوردۀ ساعتهای هفتم، هشتم و ساعتهای دیگر، فراورده های کاری هستند، که دستمزدی برایش پرداخت نشده است و یکراست به جیب سرمایه دار می رود. بدین ترتیب، کارگر در خدمت سرمایه دار، نه تنها ارزش نیروی کار خودش را، که سرمایه دار پرداخت کرده است، بازتولید می کند، بلکه افزون بر این، ارزش افزوده ای را تولید می کند، که ابتدا سرمایه دار آنرا تصاحب می کند، و سپس بنا بر قوانین اقتصادی معینی در میان سرمایه داران همطبقۀ خودش بطور کلی توزیع می کند و آن منبعی را شکل می دهد، که از آن رانت زمین، سود و انباشت سرمایه پدیدار می گردد- در کوتاه سخن، همۀ ثروتی، که طبقات بیکاره مصرف و یا انباشت می کنند. ضمنا، بدینگونه اثبات شده است، که ثروتمند شدن سرمایه داران زمان ما، به هیچ اندازه ای کمتر از آنچه نزد برده داران، یا فئودالهای استثمارگر دوران سرواژ از کار دهقانان، از راه تصاحب کار پرداخت نشدۀ دیگران به دست می آمد، کمتر نمی باشد، و اینکه همۀ این شکلهای استثمار، تنها از این نظر شیوه ای از یکدیگر متفاوت بوده اند، که چگونه کاری را، که دستمزدش پرداخته نشده است تصاحب می کنند. اما به همین ترتیب، آخرین دلیل برای فرازهای فریبکارانۀ طبقات دارا از ایشان گرفته شده است، که گویا داد و دادگستری، حقوق برابر و وظیفه و هماهنگی منافع همگانی در ساختار جامعۀ امروزی حکمفرماست. این نه کمتر از گذشته، افشا شده است، که جامعۀ بورژوایی امروزی همچون نهاد غول آسایی برای استثمار اکثریت عظیم مردم بوسیلۀ اقلیت ناچیز همواره کمتر شونده می باشد.
سوسیالیسم علمی زمان ما بر این دو پایه استوار است. در جلد دوم «کاپیتال» این کشفها و کشفهای دیگری نیز در حوزۀ پژوهش در سیستم اجتماعی کاپیتالیستی، که از اهمیت کمتری برخوردار نیستند، بازتر می شوند، و همراه با آن، انقلابی ریشه ای در جنبه هایی از اقتصاد سیاسی انجام می شود، که در جلد نخست بدانها پرداخته نشده است. امیدواریم مارکس امکانش را داشته باشد بزودی این را به چاپ برساند
توضیحات درون کروشه [ ] گنجانده شده در متن، از مترجم، و توضیحات زیر، با اندکی تغییر، از مترجم و ویراستاران روسی می باشند.
1- روزنامۀ «راینیشه تسایتوونگ فیور پولیتیک، هاندِل اووند گِوِربِه» (روزنامۀ راین برای سیاست، بازرگانی و صنعت» روزنامه ای بود، که روزانه در کلن از 1 ژانویۀ 1842 تا 31 مارس 1843 منتشر می شد و بوسیلۀ نمایندگان بورژوازی راین اپوزیسیون در برابر خودکامگی دولت پرووس بنیانگذارده شده بود. برخی از هگلی های جوان به همکاری در این روزنامه جذب شده بودند. مارکس از آوریل 1842 به همکاری با این روزنامه پرداخته و از اکتبر همان سال یکی از دبیران آن گردید. همچنین فردریش انگلس چندین مقاله در «راینیشه تسایتوونگ» نوشت، که به این روزنامه خط رادیکالتری داد و سرانجام، دولت پروس آنرا توقیف کرد
2- سالنامۀ «دویچه-فرانتسوزیشه یاربوشِر» (سالنامۀ آلمانی-فرانسوی) در پاریس به سردبیری مارکس و آرنولد رووگه به زبان آلمانی منتشر شد، که تنها یک چاپ دوشماره ای از آن در فوریۀ 1844 انتشار یافت و در آن اثر مارکس «اندر مسالۀ یهود» و «اندر نقد فلسفۀ حق هگل. پیشگفتار»، و همچنین اثر انگلس «طرحهایی اندر نقد اقتصاد سیاسی» و «وضعیت انگلستان. توماس کارلایل. گذشته و اکنون» منتشر شدند. این آثار نمایانگر گذار قطعی مارکس و انگلس از دمکراتیسم انقلابی به مواضع ماتریالیستی و کمونیستی می باشند. دلیل اصلی توقف مجله، همانا اختلاف نظر مارکس و انگلس با رادیکالیسم بورژوایی آرنولد رووگه بود
3-بارون فردریش ویلهلم هاینریش فون هوومبولدت (1859 برلین- 1769 برلین) دانشمند آلمانی همکار «دائرةالمعارف»، فیزیکدان، جوشناس، جغرافیدان و گیاهشناس بود
منظور انگلس تصمیم اخراج مارکس و دیگر همکاران روزنامۀ «فوروِرتس» از فرانسه، زیر فشار دولت پروس می باشد، که در 16 ژانویۀ 1845 صادر گردید
4- آلفونس دو لامارتین (1790-1869) شاعر رمانتیسم، چندین سال سرگرم خدمات دیپلماتیک بود، اما پس از انقلاب 1930 آنرا کنار گذارد. او را غیابا نمایندۀ مجلس نامیدند. لامارتین با اثر خودش به نام «تاریخ ژیروندیستها» (1847) به شکلگیری آن روبناهای اجتماعی یاری رساند، که به انقلاب فوریه 1848 انجامیدند. لامارتین زمان کوتاهی پست وزارت امور خارجه و ریاست دولت موقت را عهده دار بود. کودتای لویی بناپارت نقطۀ پایانی بود بر پیشرفت سیاسی لامارتین
5-روزنامۀ «کرووتس تسایتوونگ» (روزنامۀ صلیبی) نامی بود، که از روی نشانۀ صلیب صفحۀ نخست «نویه پرووسیشه تسایتوونگ» (روزنامۀ پرووس نوین) به آن داده بودند. این روزنامه از سال 1848 در برلین منتشر می شد و ارگان ضدانقلاب یوونکرهای وابسته به دربار بود.
6-چیمبورازو- آتشفشان خاموشی است در اوکوادور. منظور این است، که این روزنامه همانند آتشفشان خاموشی است، که هر آن امکان دارد فوران کند.
7- روزنامۀ «نویه راینیشه تسایتوونگ. پولیتیشه- اِکونومیشه رِوو» (روزنامۀ راین نو. بررسی های اقتصادی-سیاسی) بوسیلۀ مارکس و انگلس در دسامبر 1849 راه اندازی شد و تا نوامبر 1850 ادامه یافت. این گاهنامه ارگان تئوریک و سیاسی اتحادیۀ کمونیستها و ادامۀ «نویه راینیشه تسایتوونگ» سالهای انقلاب 1849-1848 بود، که مارکس و انگلس آنرا منتشر می کردند. از مارس تا نوامبر 1850 تنها 6 شماره از این گاهنامه منتشر کردند و شمارۀ 5 و 6 آن باهم منتشر گشتند. دفتر مجله در لندن بود، اما مجله در هامبوورگ به چاپ می رسید. دوستان مارکس و انگلس (ویلهلم وُلف، وایدِمایر، اِککاریووس) نیز با این مجله همکاری می کردند. از جمله آثار مارکس و انگلس، که در این مجله چاپ شدند؛ «مبارزۀ طبقاتی در فرانسه از 1848 تا 1850»- اثر مارکس، و «مبارزۀ انتخاباتی آلمان برای قانون اساسی امپراتوری» و «جنگ دهقانی در آلمان»-اثر انگلس را می توان نام برد. این گاهنامه دست به نتیجه گیری از پیامدهای انقلاب 1848 زده و به تاکتیکهای آیندۀ حزب پرولتری پرداخت. اما در پی پیگردهای پلیس در آلمان و کمبود منابع مالی، این گاهنامه از انتشار بازماند.
8- روزنامۀ آمریکایی «نیویورک دِیلی تریبوون» بوسیلۀ هوراس گریلی پایه گذاری شد و از سال 1841 تا سال 1924 منتشر می شد. تا شمارۀ 50 ارگان جناح چپ «ویگ» های آمریکایی بود، و سپس به ارگان حزب جمهوریخواه تبدیل گشت. این روزنامه با برده داری مبارزه می کرد. همکاری مارکس با این روزنامه از اوت 1851 تا بیش از 10 سال ادامه داشت. بیشترین مقالات برای این روزنامه به قلم انگلس و امضای مارکس نوشته می شدند. همکاری مارکس با این روزنامه از آغاز جنگ داخلی در آمریکا قطع شد، زیرا تاثیر طرفداران سازش با برده داری در این روزنامه بیشتر و بیشتر می شد
9- هفته نامۀ «داس فولک» (مردم) از 7 مه تا 20 اوت 1859 به زبان آلمانی در لندن چاپ می شد. از شمارۀ دوم مارکس با این هفته نامه آغاز به همکاری نمود و رفته-رفته سردبیرش شد. در این هفته نامه پیشگفتار مارکس بر کتابش «اندر نقد اقتصاد سیاسی»، و همچنین نقد انگلس بر این کتاب، چندین مقاله از مارکس و انگلس به چاپ رسیدند. اما بعلت کمبود منابع مالی، پس از 16 شماره، این هفته نامه در 20 اوت 1895 متوقف شد.